مدايح بى صله
ميان كتاب ها گشتم
ميان كتاب ها گشتم
ميان روزنامه هاى پوسيده ى پر غبار ،
در خاطرات خويش
در حافظه يي كه ديگر مدد نمى كند
خود را جستم و فردا را .
عجبا !
جست و جو گرم من
نه جست و جو شونده .
من اين جاى ام و آينده
در مشت هاى من .
نمایش نسخه قابل چاپ
مدايح بى صله
ميان كتاب ها گشتم
ميان كتاب ها گشتم
ميان روزنامه هاى پوسيده ى پر غبار ،
در خاطرات خويش
در حافظه يي كه ديگر مدد نمى كند
خود را جستم و فردا را .
عجبا !
جست و جو گرم من
نه جست و جو شونده .
من اين جاى ام و آينده
در مشت هاى من .
مدایح بی صلهخواب آلوده هنوز
خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبح کاذب
در بوران پاکیزه ی قطبی .
و تکبیر پر غریو قافله
که : " رسیدیم
آنک چراغ و آتش مقصد ! "
- گرگ ها
بی قرار از خمار خون
حلقه بر بار افکن قافله تنگ می کنند
و از سر خوشی
دندان به گوش و گردن یک دیگر می فشرند .
" - هان !
چند قرن ، چند قرن به انتظار بوده اید ؟ "
و بر سفره ی قطبی
قافله ی مرده گان
نماز استجابت را آماده می شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است .
مدایح بی صلهمن هم دست توده ام
من هم دست توده ام ...
تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجیر را
تا آن دم که زیر لب می خندد
دل اش غنج می زند
و به ریش جادوگر آب دهن پرتاب می کند .
اما برادری ندارم
هیچ گاه برادری از آن دست نداشته ام
که بگوید " آری " :
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نان آلوده اش را بپذیرد .
مدایح بی صله" - جهان را که آفرید ؟ "
جهان را که آفرید ...
" - جهان را ؟
من
آفریدم !
به جز آن که چون من اش انگشتان معجزه گر باشد
که را توان آفرینش این هست ؟
جهان را
من آفریدم . "
" - جهان را
چه گونه آفریدی ؟ "
" - چه گوه ؟
به لطف کودکانه ی اعجاز !
به جز آنکه رؤیتی چو من اش باشد
که را طاقت پاسخ گفتن این هست ؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به الگوی خویش
بریدم . "
مرا اما محرابی نیست ،
که پرسش من
همه
" برخوردار بودن " است
مرا بر محرابی کتابی نیست ،
که زبان من
همه
" امکان سرودن " است .
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مار
منیتی در کار نیست :
نه من ام من .
به زبان تو سخن می گویم
و در تو می گذرم .
فرصتی تپنده ام در فاصله ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه
بر دوام ماند .
3 تیر 1362
مدایح بی صلهنمی توانم زیبا نباشم
نمی توانم زیبا نباشم ...
عشوه یی نباشم در تجلی جاودانه .
چنان زیبای ام من
که گذرگاه ام را بهاری نا به خویش آذین می کند :
در جهان پیرامن ام
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمی دارد .
چنان زیبای ام من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی .
زهری بی پادزهرم در معرض تو .
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید . -
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار تواَم .
1362
مدایح بی صلهنمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم ...
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ ،
نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و
خفت چشنده گان را .
می خواستم نام تو را بدانم .
و تنها نامی را که می خواستم
ندانستم .
1363
مدایح بی صلهاندیشیدن
اندیشیدن
در سکوت
آن که می اندیشد
به ناچار دم فرو می بندد
اما آن گاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادت اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت .
مدایح بی صلهسحر به بانگ زحمت و جنون
سحر به بانگ ...
ز خواب ناز چشم باز می کنم .
کنار تخت چاشت حاضر است
- بیات وهن و مغز خر -
به عادت همیشه دست سوی آن دراز می کنم .
تمام روز را پکر
به کار هضم چاشتی چنین غروب می کنم ،
شب از شگفت این که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی حسود لمس چوب می کنم .
مدایح بی صلهتو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد .
تو باعث شده ای ...
تراشنده ی آن گنده بتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند .
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهای ام و در سرودهای ام .
تو مهیب ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده ام ،
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام .
1363
مدایح بی صلهدست زی دست نمی رسد
دست زی دست نمی رسد ...
که سد سفاهتی سیمانی در میان است :
" ما " در ذهن ات می گذرد " آن ها " بر زبان ات
نگران و ترس مرده
چون دهن بگشایی !
کابوس ات آشفته تر باد !
باشد که چو از خواب برآیی
تعبیرش را تدبیری کنی .
11 خرداد 1363
مدایح بی صلههمیشه همان ...
همیشه همان ...
اندوه
همان :
تیری به جگر درنشسته تا سوفار .
تسلای خاطر
همان :
مرثیه یی ساز کردن . -
غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر .
همیشه همان
شگرد
همان ...
شب همان و ظلمت همان
تا " چراغ "
همچنان نماد امید بماند .
راه
همان و
از راه ماندن
همان ،
تا چون به لفظ " سوار " رسی
مخاطب پندارد نجات دهنده یی در راه است .
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژه گان بی آرش را
به شاعران بگذارند .
و واژه ها
به گنه کار و بی گناه
تقسیم شد ،
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی . -
و شاعران
از بی آرش ترین الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویان به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند ،
و از آن پس ،
سخن گفتن
نفس جنایت شد .
1363
مدایح بی صلهسلاخی
سلاخی می گریست ...
می گریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود .
1363
مدایح بی صلهبه فریادی خراشنده
شبانه ( به فریادی ... )
بر بام ظلمت بیمار
کودکی
تکبیر می گوید
گرسنه روسبی یی
می گرید
آلوده دامنی
از پیروزی برده گان دلیر
سخن می گوید .
لجه ی قطران و قیر
بی کرانه نیست
سنگین گذر است .
روز اما پایدار نماند نیز
که خورشید
چراغ گذرگاه ظلماتی دیگر است :
بر بام ظلمت بیمار
آنکه کسوف را تکبیر می کشد
نوزادی بی سر است .
و زمزمه ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هرچند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است .
8 مهر 1363
مدایح بی صلهاین صدا
این صدا ...
دیگر
آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم _
آهن
اکنون
نشتر نفرتی شده است
که درد حقارت اش را
در گلوگاه تو می کاود .
این ژیغ ژیغ سینه در
دیگر
آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم _
غلتک کج پیچ
اکنون
درهم شکننده ی برده گانی شده است
که روزی
با چشمان بربسته
به حرکت
نیرویش داده اند .
مدایح بی صلهبهتان مگوی
بهتان مگوی ...
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است .
آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست .
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست ،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجال درنگ نیست .
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی .
دی 1363
مدایح بی صلهآن گاه که شماطه ی مقدر به صدا درآید
با " برونی یفسکی "
شیون مکن
سوگندت می دهم
شیون مکن
که شیون ات به تردیدم می افکند .
رقص لنگری در فضای مقدر و ، آن گاه
نومیدی شیون افرینی از آن دست ؟ _
نه ، سنجیده تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری .
مرگ مقدر
ان لحظه ی منحمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده ام .
حمال شکی بوده ام من
که در امکان تو نمی گنجد
و کفایت باور آن ات نیست .
کجا دانستی که ربع آسمان
گنجینه یی ست ناپایدار
سقف لایدرک
شادروانی بی اعتماد و
سرپناهی بی متکا تو را ،
وجود تو را
که مسافری یک شبه ای
در معرض باران و بادی بی هنگام .
شماطه ی لحظه ی مقدر . _
به دوزخ اش افکن
آه
به دوزخ اش اندر افکن !
مدایح بی صله" کریه " اکنون سفتی ابتر است
کریه اکنون ...
چرا که به تنهایی گویای خون تشنه گی نیست
تحمیق و گران جانی را افاده نمی کند
نه مفت خواره گی را
نه خودباره گی را .
تاریخ
ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند .
مدایح بی صلهبانگ در بانگ
سپیده دم
خروسان می خوانند .
تا دوردست های گمان اما
در این پهنه ی ماسه و شوراب
روستایی نیست .
روز است که دیگر باره باز می گردد
یادآور صبح و سلام و سبزه ،
و تحقیر است که هر سپیده دم
از نو
اختراع می شود
در تجربه ی گریان همیشه .
مدایح بی صلهنیمی ش آتش و نیمی اشک
کویری
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گل ام وای !
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جان اش را
بر پینه های کهنه نهالی
گل ام وای
گل ام !
در قلعه ی ویران
به بی راهه ی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی .
گل ام وای
گل ام وای
گل ام !
1364
مدایح بی صلهکجا بود آن جهان
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطه ام راه بر بسته است ؟ _ :
آتش بازی بی دریغ شادی و سرشاری
در نه توهای بی روزن آن فقر صادق .
قصری از آن دست پر نگار و به آیین
که تنها
سرپناهی بود و
بوریایی و
بس .
کجا شد آن تنعم بی اسباب و خواسته ؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه ی ناباور
که نان پاره ی ما برده گان گردن کش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامت هر وعده ی گمج
بی نیازی هفته یی بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می گریخت ،
و ما را
حضور ما
کفایت بود ؟
دودی که از اجاق کلبه برنمی آمد
نه نشانه ی خاموشی دیگ دان
که تاراندن شور چشمان را
کلکی بود
پنداری .
تن از سرمستی جان تغذیه می کرد
چنان که پروانه از طراوت گل .
و ما دو
دست در انبان جادویی شاه سلیمان
بی تاب ترین گرسنه گان را
در خوانچه های رنگین کمان
ضیافت می کردیم .
هنوز آسمان از انعکاس هلهله ی ستایش ما
( که بی ادعاتر کسان ایم )
سنگین است .
این اتش بازی بی دریغ
چراغان حرمت کیست ؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصر پر نگار به آیین
که کنون
مرا
زندان زنده بیزاری ست
و هر صبح و شام ام
در ویرانه هایش
به رگ بار نفرت می بندند .
کجایی تو ؟
که ام من ؟
و جغرافیای ما
کجاست ؟
25 بهمن 1364
مدایح بی صلهچه لازم است بگویم
بوتیمار
که چه مایه می خواهم ات ؟
چشمان ات ستاره است و
دل ات شک .
جرعه یی نوشیدم و خشکید .
دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد ،
می دانستم .
چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستم اش ؟
مدایح بی صله_ دریا دریا
ترانه ی اشک و آفتاب
چه ت اوفتاد
که گریستی ؟
_ تاریک ترک یافتم از آفتاب
خود را .
_ پیسوز اندیشه را
چه ت اوفتاد
که برافراشتی ؟
_ تابان ترک یافتم از آفتاب
خود را
خرداد 1365
مدایح بی صلهبسوده ترین کلام است
بسوده ترین کلام است ...
دوست داشتن .
رذل
آزار ناتوان را
دوست می دارد
لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را .
آن نابسوده را
که بر زبان ماست
کجا آموخته ایم ؟
تیر 1365
مدایح بی صلهتنها
تنها اگر دمی ...
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که " دوست ات می دارم "
چون تن دیسی بی ثبات بر پایه های ماسه
به خاک درمی غلتی
و پیش از آنکه لطمه ی درد درهم ات شکند
به سکوت
می پیوندی .
پس ، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم ؟
تعویذ ناگزیر تداوم تو
تنها
تکرار " دوست ات می دارم " است ؟
با این همه
بغض ام اگر بترکد ... _
نه
پر کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می دانم !
تیر 1365
مدایح بی صلهجانی پر از زخم به چرک در نشسته _
جانی پر از زخم
چنین ام .
اما فردای تو چه خواهد بود
گر به ناگاه
هم در این شب بی تسلا
پلاس برچینم ؟ _
تداوم بی علاج دل شوره یی سمج
یا طنین سرگردان لطمه ی صدایی تنها ؟
هر چند صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می گذرد
که پژواکی ست پر اعتماد
از بشارت جاودانه گی
3 خرداد 1366
مدایح بی صلهخش خش بی خا و شین برگ از نسیم
شب غوک
در زمینه و
وِرِّ بی واو و رای غوکی بی جفت
از برکه ی همسایه _
چه شبی چه شبی !
شرم ساری را به آفتاب پرده در واگذار
که هنوز از ظلمات خجلت پوش
نفسی باقی ست .
دیو عربده در خواب است ،
حالی سکوت را بنگر .
آه
چه زلالی !
چه فرصتی !
چه شبی !
26 تیر 1366
مدایح بی صلهصحنه چه می تواند گفت
ترجمان فاجعه
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است ؟
این جا مطلق زیبایی به کار نیست
که کاغذ دیوار پوش نیز
می باید
زیبا باشد
در غیاب انسان
جهان را هویتی نیست ،
در غیاب تاریخ
هنر
عشوه ی بی عار و دردی ست ،
دهان بسته
وحشت فریب کار از لو رفتن است ،
دست بسته
بازداشتن آدمی ست از اعجازش
خون ریخته
حرمتی به مزبله افکنده است
ما به ازای سیر خواری شکم باره یی
هنر شهادتی ست از سر صدق :
نوری که فاجعه را ترجمه می کند
تا آدمی
حشمت موهون اش را باز شناسد .
نور
شب کور ...
نو
شب کور ...
نور
شب کور ...
نور
شب کور ...
مدایح بی صلهپیش می آید و پیش می آید
در کوچه ی آشتی کنان
به ضرب آهنگ طبلی از درون پنداری ،
خیره در چشمان ات
بی پروای تو
که راه بر او بربسته ای انگاری .
در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آن که واپس نگرد
در گذرگاه بی پرهیز آشتی کنان پنداری ،
بی آن که به راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری .
یکی بیش نیست
گرچه صفی بی انتها را ماند
- تداوم انعکاسی در آیینه های رو در رو پنداری -
و به هر اصطکاک ناملموس اما
چیزی از تو می کاهد در تو
بی این که تو خود دریابی
انگاری .
چهره در چهره بازش نمی شناسی
چنان است که ره گذری بیگانه ، پنداری ،
اما چندان که وا پس نگری
در شگفت با خود می گویی :
- سخت آشنا می نماید
دیروز است انگاری .
9 اردیبهشت 1367
مدایح بی صلهسال بی باران
سرود قدیمی قحط سالی
جل پاره یی ست نان
به رنگ بی حرمت دل زده گی
به طعم دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب .
ترجیح می دهی که نبویی نچشی ،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گواراتر از فرو دادن آن ناگوار است .
سال بی باران
آب
نومیدی ست .
شرافت عطش است و
تشریف پلیدی
توجیه تیمم .
به جد می گویی : " خوشا عطشان مردن ،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفت تسلیم است . "
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان ،
سیر گشنه گی ام سیراب عطش
گر اب این است و نان است آن !
16 اردیبهشت 1367
مدایح بی صله" مرگ را پروای آن نیست
ترانه ی اندوه بار سه حماسه
که به انگیزه یی اندیشد . "
اینو یکی می گف
که سر پیچ خیابون وایساده بود .
" - زنده گی را فرصتی آن قدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . "
اینو یکی می گف
که سر سه راهی وایساده بود .
" - عشق را مجالی نیست
حتا آن قدر که بگوید
برای چه دوست ات می دارد . "
والاّهه این ام یکی دیگه می گف :
سرو لرزونی که
راست
وسط چارراه هروَر باد
وایساده بود .
16 اردیبهشت 1367
مدایح بی صلهکی بود و چه گونه بود
شبانه
که نسیم
از خرام تو می گفت ؟
از آخرین میلاد کوچک ات
چند گاه می گذرد ؟
کی بود و چه گونه بود
که آتش
شور سوزان مرا قصه می کرد ؟
از آتش فشان پیشین
چند گاه می گذرد ؟
کی بود و چه گونه بود
که آب
از انعطاف ما می گفت ؟
به توفیدن دیگر باره ی دریا
چند گاه باقی ست ؟
کی بود و چه گونه بود
که زیر قدم هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود ؟
به زایش دیگر باره ی امید
چند گاه باقی ست ؟
20 خرداد 1367
مدایح بی صلهدوست ات می دارم بی آن که بخواهم ات .
دوست ات می دارم ...
سال گشته گی ست این
که به خود درپیچی ابر وار
بغری بی آن که بباری ؟
سال گشته گی ست این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش ؟
سال گشته گی ست این ؟
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آن که در میان باشد
خواهشی حتا ؟
نهایت عاشقی ست این ؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها ؟
22 خرداد 1367
مدایح بی صلهدر معبر من
سرود آواره گان
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی کند :
نه نسیم و نه درخت
نه آبی در گذر .
شره شره نوحه یی گسیخته می جنبد
تنها
سیاه تر از شب
بر گرده ی سرگردانی باد .
دور
شهر من آن جاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی گذرد . -
شهر تاریک
با دو دریچه ی مهربان
که بازگشت دردناک مرا انتظار می کشد
در پس کوچه ی پنهان .
28 خرداد 1367
مدایح بی صله
نلسن مانده لا
تو آن سوی زمینی در قفس سوزان ات
من این سوی :
و خط رابط ما فارغ از شایبه ی زمان است
کوتاه ترین فاصله ی جهان است .
زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه ی درد .
مردنگی شمعی لرزانی تو در وقاحت باد ،
خنیاگر مدیحی از یاد رفته ایم ما
در ارجوزه ی وهن .
نه تو تنها
خوش نشین نه توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری .
با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه ی درد .
بهمن 1367
مدایح بی صلهدل ام کپک زده ، آه
یک مایه در دو مقام
دل ام کپک زه ...
که سطری بنویسم از تنگی دل ،
همچون مهتاب زده یی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره یی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین .
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی :
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی ،
همچون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
و بر سکوب وداع اش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآید :
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه یی بدل می شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته یی شنیده پنداشته .
سطری
شطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که " چرا فریاد ؟ "
یا " با چه مایه از نیاز ؟ "
و کسی دریابد یا نه
که " مفهومی بود این یا مصداقی ؟
صوت واژه یی بود این در آستانه ی زایشی یا فرسایشی ؟
ناله ی مرگی بود این یا میلادی ؟
فرمان رحیل قبیله مردی بود این یا نامردی ؟
خانی که به وادی برکت راه می نماید
یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند ؟ "
و چه بر جای می ماند آن گاه
که پیکان فریاد
از چله
رها شود ؟ _ :
نیازی ارضا شده ؟
پرتابه یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماج خویشتن ؟
و بگو با من بگو با من :
که می شنود
و تازه
چه تفسیر می کند ؟
مدایح بی صلهغریوی رعد آسا
یک مایه در دو مقام
غریوی رعد آسا ...
از اعماق نهان گاه طاقت زده گی :
غریو شوریده حال گونه یی گریخته از خویش
از برج واره ی بامی بی حفاظ ...
غریوی
بی هیچ مفهوم آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی .
به یکی "نه "
غریو کش شوریده حال را غربت گیرتر می کنی :
به یکی " آری " اما
_ چون با غرور هم زبانی در او نظر کنی
خود به پژواک غریوی رهاتر از او بدل می شوی :
به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریو شوریده سر به بام و بارو گریخته _ :
و بیگار دل تنگی را
به مشغله ی جنون اش
میخ کوب می کنی .
9 مرداد 1368
مدایح بی صلهپرتویکه می تابد از کجاست ؟
پرتوی که می تابد ...
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا ژرفای پنهان ظلمات را به اعتراف بنشاند :
انفجار خورشید آخرین
به نمایش اعماق غیاب
در ابعاد دلهره .
آن
ماه نیست
دریچه ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آنچه می شنوی ساز کج کوک سکوت است .
تا یقین کنی .
تنها
ماییم
_ من و تو _
نظاره گان خاموش این خلاء
دل افسرده گان پا در جای
حیران دریچه های انجماد هم سفران .
دستادست ایستاده ایم
حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وجشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم .
تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آن جا که تویی ،
مرا تو در ظلمتکده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که من ام .
5 شهریور 1368
مدایح بی صلهمی شناسی _ به خود گفته ام _
حوای دیگر
همان ام که تو را سفته ام
بسی پیش از آن که خدا را تنهایی آدمک اش بر سر رحم آرد :
بسی پیش از آن که جان آدم را
پوک ترین استخوان تن اش هم دمی شود برنده
جامه به سیب و گندم بردرنده
از راه دربرنده
یا آزاد کننده به گردن کشی . _
غضروف پاره ی جداسری .
می شناسی _ به خود گفته ام _
همان ام که تو را ساخته ام تو را پرداخته ام
غره سرترین و خاک سارترین . _
مهری بی داعیه به راه ات آورد
گرفت ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پای ات داشت
و آن گاه
گردن فراز
به پای غرور آفرین ات سر گذاشت .
می شناسی ، می دانم همان ام .
5 شهریور 1368
مدایح بی صلهای کاش آب بودم
ای کاش آب بودم
گر می شد آن باشی که خود می خواهی . _
آدمی بودن
حسرتا !
مشکلی ست در مرز ناممکن . نمی بینی ؟
ای کاش آب بودم _ به خود می گویم _
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
( _ تا به زخم تبر بر خاک اش افکنند
در آتش سوختن را ؟ )
یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
( _ از آن بیش تر که صلیبی ش آلوده کنند
به لخته لخته ی خونی بی حاصل ؟ )
یا به سیراب کردن لب تشنه یی
رضایت خاطری احساس کردن
( _ حتا اگرش به زانو نشانده اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردن اش بزنند ؟
حیرت ات را برنمی انگیزد
قابیل برادر خود شدن
یا جلاد دیگر اندیشان ؟
یا درختی بالیده نابالیده را
حتا
هیمه یی انگاشتن بی جان ؟ )
می دانم می دانم می دانم
با این همه کاش ای کاش آب می بودم
گر توانستمی آن باشم که دل خواه من است .
آه
کاش هنوز
به بی خبری
قطره یی بودم پاک
از نم باری
به کوه پایه یی
نه در این اقیانوس کشاکش بی داد
سرگشته موج بی مایه یی .
30 شهریور 1368
مدایح بی صلهتک تک ناگزیر را برمشمار که مهره های شمرده
تک تک ناگزیر را ...
نیم شمرده به جام می ریزد
به سکوت رامش گری گوش دار که وقعه یی چنان پرملاط را حکایت می کند به صیغه ی ماضی
که قائمه های حقیقتی سرشار بود
گرچه چندین پر خار .
به غیاب اندیشه مکن
گشت و مشت بی تاب و قرار این نگاه را دریاب
نگران اندیشناکی فردای تو به صیغه ی حال .
نه
به غیاب من منگر که هرگز حضوری به کمال نیز نبوده ام ،
به طنین آوایی گوش دار که
تنها
به کوک زیر و بم موسیقیایی نام توست
اسماء طلسمات حرفا حرف نام تو را می داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پشنگ شعشعه ی الماس گون تاج بلند آخرین خورشید
تو را
تو را
تو را
هم چنان تو را
می خواند .
21 آبان 1368