-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
سفرنامه
یک قلعه پر از خاطر ویران
یک قلعه پر از قلب
یک قلعه پر از خوف
در پشت دریچه
قلبی ست سفالین و در آن برگ بسی عشق
جاری شده رؤیا
در ساقه ی گل ها
رفتیم به آن خانه ی پر خمره ی خاموش
رفتیم به آن دانه که می جوشد از آن می
رفتیم به آن کیسه ی باروت که خوابیده به سکو
رفتیم به آن چاه که می روید از آن ماه
در آینه ی کوچک پیشانی اسبی
موجی به هوا خاست
بر نخل
خرمای خطور خطر از خاطر دریاست
ما عکس گرفتیم
با خوشه ی حسرت
قلبی ست فشرده
آن دانه که با ضربدری گشته مشخص
تا چتر گشودم
باران خودش آمد
او منتظر دعوت من بود
اینک همه جا زمزمه ی گل
اینک همه جا همهمه ی سبزه و گندم
اینک همه جا رقص علف ، موج و تلاطم
از پنجره بر کاغذ من می نگرد ماه
ساعت یک شب
هشتم دی ماه !
تهران - 80/10/8
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
برف
نشسته برف روی سنگ
نشسته برف روی شاخه های کاج
نشسته برف در مسیر جاده ای که می برد مرا میان مه
نشسته برف چون گلی سفید روی نغمه های آب
ترانه ای
به روی ساقه ای
جوانه می زند
تهران - 80/12/1
- - - به روز رسانی شده - - -
گلدان
گلدان سفال
روی رف می خندد
با خاطره ای بنفش
تهران - 81/1/1
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
مه
یک تپه ی سبز
بر دامنه اش هزارها سکه ی زر
یک ساقه ی سبز
انگشت اشاره ای به یک بیشه ی دور
یک بیشینه که آبشار پنهان دارد
مه می آید پاورچین پاورچین
از چار طرف مرا فرا می گیرد
درکه - 81/1/10
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
سفید و سرخ و بنفش
گلی عجیب
سفید و سرخ و بنفش
به دور دست جهان
سفید
به وقت صبح
و سرخ
به وقت ظهر
و ساعت شش عصر
بنفش تند
گلی عجیب که تنها
به وقت سرخ شدن عطر دلنشین دارد
چه ظهر زیبایی !
تهران- 81/1/19
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
خوشامد
یک منطقه با هزارها پرسش پاسخ
یک منطقه با هزارها پاسخ سبز
هنگام ورود
با خنده گلی به ما خوشامد می گفت
تهران - 81/2/10
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ناگاه آب
معلوم نیست
مقصود و مقصدم
ناگاه آب ، روی سرم
آوار می شود
آشفته می گشاید
پاروهایم
اوراق آب را
افسانه ای شگفت پدیدار می شود
تهران - 81/3/25
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
شاعر
_ شاعر ! چرا درین همه مدت برای من
شعری نگفته ای ؟
_ مانند بوی گل
در برگ برگ رفتر شعرم نهفته ای
شاعر تو بوده ای
که چنین خوب و دلپذیر
خود را سروده ای
تهران - 81/3/25
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
دلتنگی
هر واژه ای
وقتی به گوش می رسد از جانب شما
موسیقی و ترانه و اهنگ می شود
هر نغمه ای
از پیله چون درآید
پروانه ای شکفته و خوش رنگ می شود
با چشم هایتان
دریاها را آوردید
با دست هایتان
جنگل ها را گستردید
با آن که ما شما را
کم دیده ایم
اما برایتان دلمان تنگ می شود
تهران - 81/4/11
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
چندین سال است
با تختخواب خود به سفر رفته است
حالا باید
آن بالاها باشد
بالای ابرها
چندین سال است
با سرفه های خود به سفر رفته است
اما هنوز هم
وقتی به او تلفن می زنم
می گوید
لطفاً پیام خود را بگذارید
تهران - 81/5/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
پیچیده بود
ماری به گرد قلیان
و سیب سرخ آتش
می رویید
تختی به روی آب روان
پل بسته بود
در قهوه خانه ای دو نفر لب به لب شدند
هم ابشان به یک جو می رفت
هم دودشان به یک لوله
تهران - 81/5/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
این شیشه های نوشابه
با هم چه گفت و گویی دارند
در جعبه ای کنار خیابان به وقت شب
شاید نشسته اند
درباره ی شراب کهن حرف می زنند
تهران - 81/5/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
گنجشکان
پایین تر از نگاهم
پرواز می کنند
پروانه ای
کلام مرا
می چرخاند
درکه - 81/5/23
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
بر سرش چتر گرفتم دیدم
او خودش باران است
تهران - 81/7/4
بنشین برابرم
بگذار تا ذخیره کنم چهره ی تو را
تهران - 81/8/1
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ازین دریا
ازین دریا
چگونه می توان گذشت
که کوه مغناطیس
میخ از کشتی هامان می رباید
و بند از بند می گشاید
با تخته پاره ای در آغوش
آواره ی آب های عالم شده ایم
71/10/29
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در هر سنگی
در هر سنگی انسانی
به خواب رفته است
در هر انسانی آوازی
ماه سنگی بر ایوان
غبار می افشاند
اسب سنگ و سوار سنگ و شتاب سنگ
پرنده سنگ و درخت سنگ و آب سنگ
وردی بخوان
آبی بپاش
سنگ ها را
بیدار کن
71/10/30
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ضیافت
به ضیافت مان خوانده اند
بر خوانی ناپدید
آنچه در دست داریم
تصویری از طعام است و تصوری از جام
بیهوده
دست و دهان می جنبانیم
و مست شرابی موهوم
به رقص درمی آییم
71/11/30
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
تصویر
سفری داریم در اب های آینه
با زورقی نگران
از نیمه ی تاریک درمی آییم
و در نیمه ی روشن به خویش میرسیم
عبور می کنیم
از خویشتن
ما تصویر می شویم
و تصویرمان به جای ما می نشیند
71/12/12
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
شاید
شاید اگر نگفته بودی
به آن در نزدیک نمی شدم
کلید را نمی چرخاندم
چشم انداز را نمی گشودم
نهی تو
همه امر بود
72/1/15
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
یک بار
یک بار
دری ممنوع را گشودی
از دهلیزهای تو در تو گذشتی
به نهری رسیدی
عقابی تو را ربود و به جزیره ای برد
روزی بادبانی از افق طلوع کرد
و سفینه ای تو را به ستاره ای برد پر از لبخند
اکنون دری دیگر
به وسوسه باز می شود
وارد می شوی
و نمی دانی که خارج شده ای
72/1/21
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
من و تو
من نیستم درین پیراهن
تویی تو
که فرود آمده ای بر دریاچه
و آب را بی تاب کرده ای
تو نیستی درین پیراهن
منم من
که عبور کرده ام از در
و ماه را در آب دیده ام
72/2/4
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
حیران
نمی دانیم
اگر عبور کنیم
وارد شده ایم
یا خارج
نمی دانیم
اگر گام برداریم
دور شده ایم
یا نزدیک
ایستاده ایم
حیران
نمی دانیم بخندیم
یا گریه کنیم
72/2/21
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
حسادت
دریانوردان
هر چه به دریا می روند
خشک تر باز می گردند
آن که به خشکی نشسته است
در شهری آن سوی دریاها
از پله هایی تاریک پایین می رود
و در چشمه ای روشن
به گوهری نایاب می رسد
دریانوردان
به حسادت
رسن در گردن او می افکنند
و خود را حلق آویز می بینند
72/2/26
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
جزیره
جزیره ای با همه ی گنج هایش
خود را می گسترد
زیر بال پرندگان
گشوده می شود
زیباترین صدف
می غلتد
زیباترین مروارید
لرزان از شوق
سراسر جزیره را می پیمایم
کنار می رود مه
میان علف ها
در برابر غنچه ای زانو می زنم
با بیمی که شادمانی را مضاعف می کند
72/3/5
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
برکه
برکه ای چنان آرام
که می ترسی چین بردارد
از نسیم نفسی
یا وزش سخنی
و چنان صاف که می ترسی
بشکند از سنگ تصویری
چون می روی
وزغی می جهد از برکه و می خواند سربالا
ماری سر از آب درمی آورد
و نشان می دهد زبانش را به تمسخر
آه اگر از پس برگ
نابهنگام برآید ماه
تهران - 66/10/25
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
زیبا
چنین زیبایی
که نمی توانم به یادت بیاورم
تصویرت
سر می رود از آیینه
تهران - 66/10/29
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
سنگریزه
چشمه خشک نیست
آب از صافی دیده نمی شود
با سنگریزه ای
آب را ببین !
تهران - 66/10/29
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ستایش
نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چارسنگ حوض
نه جنگل
در چار دیوار باغ
شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان
چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی
محدودت می کند
تهران - 66/11/5
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
غنیمت
خم شده بر یال طوفان
می تازد
سرما
شنل برف ، رها در باد
سربازان
آتش را محاصره کرده اند
و شعله را به غنیمت گرفته اند
تهران - 66/11/9
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
در کام نهنگ
هزار موج
از هزار سو
تازیانه به دست
می آیند
- بار کدامین گناه
کشتی را چنین
سنگین کرده است ؟
_ گنهکار را
در آب افکنید
تا کشتی
به سلامت رود
_ خدا را شکر
همه پاکانند
و کشتی
کژ و مژ می شود هنوز
گناهکار منم ، در میان این پاکان !
در آبم افکنید
در آبم افکنید
هزار موج
از هزار سو
دهان گشوده اند و زبان بر کشتی می سایند
_ مرا در کام نهنگ
جای خوشتر که درین کشتی !
تهران - 66/11/9
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
باغ
به هنگام رعد و هنگامه ی باران
باغی در به رویم می گشود
و با سیبی سرخ می خندید
گفتم
باغی که نثارش
در طوفان چنین باشد
در آرامش چه خواهد بود
دریغا در باغ را بسته دیدم
به هنگامی که
نه رعد بود و نه باران
تهران - 66/11/17
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
از کدام سو
میله ها را می گیرند و تکان می دهند
از آن سو موج هایی
ازین سو دست هایی
دریا امواجش را بر من می پاشد
و من فریادم را بر دریا
من به دیدار دریا آمده ام
یا دریا به دیدار من
میله ها از کدام سو می شکنند
تهران - 66/11/23
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
منظره ی بامدادی
کیسه ای بسته بندی شده
پشت در
منتظر ماشین شهرداری
آدمی بسته بندی شده
پشت در
منتظر سرویس اداره
ماشین شهرداری می آید
آدم بسته بندی شده را برمی دارد
می رود
تهران - 66/11/24
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
بودن یا نبودن
به هر حال توانسته ای
کال ترین سیب بخیل ترین باغ را
به تمامی گاز بزنی
و تیره ترین آب خشک ترین رود را
به تمامی بنوشی
تو از ماه
به فراغت
و تمام
رویی دیده ای
و من به هراس
گوشه ی ابرویی
در تیره ترین شب ها
توانسته ای فریاد بزنی
کامل بوده است
زخمت
و دردت
من فریادم را با هزار گره در گلو بسته ام
من اندوهم را خندیده ام
من دردم را رقصیده ام
ماهی تشنه ای
بودن یا نبودن را
به کمال می خواهد
جایی که نه آب است و نه خشکی
تهران - 66/12/5
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
عذاب
عمله ی عذاب
گرداگرد شهر
بارویی کشیده اند
با سنگ دوزخ
کرکسی شتابان
بر سایه اش فرود می آید
و آتشی زبانه می کشد
اصیل زادگان
با گردونه ی سکه هاشان
سبک می گریزند
و عذابی سنگین
بین در شهرماندگان
عادلانه
توزیع می شود
تهران - 66/12/14
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
مسلخ
ایستاده ایم
به انتظار و نظاره
مرگ و خون را
قرعه ی فال این بار به نام کیست
پناه می بریم از مرگ
به تبی
که مرگی تلخ تر در پی دارد
نفسی تازه می کنیم
بین دو تیز کردن کارد
تهران - 66/12/14
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
آونگ
دل که می افتد
تو را کشف می کنم
ای جاذبه ی جادویی !
سیبی آونگ
بر نخی
تاب می خورد
زمان می گذرد
دندان ها می پوسد
تهران - 66/12/19
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
قصه
پادشاه گفت
شاداب ترین میوه ی سبزترین درخت
در دورترین باغ قطبی ترین شب و جای
بدان هنگام
که کار از کار گذشته بود
جوان باز آمد و گفت
اینک آن میوه ی زمستانه
از درخت افسانه
در آستین برف
تهران - 66/12/19
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
آبادی
کبریتی نمناک و چراغی بی روغن و انبانی بی نان
در نگاهمان کوری گرسنه
دیوارهای تاریکی را دست می ساید
خود را به نزدیک ترین آبادی می رساندیم
اگر نخ گسسته ی نوری به دستمان بود از کلاف چراغی
و رشته ی باریک بویی از تنوری
بامدادان
دو گام آن سوتر ، پشت صخره ای
آبادی را دیدیم
تهران - 67/1/21
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
زلال
مانده ام در چاهی
عمیق تر از حسرت های دیر سالم
زلال زلال
گاهی
دلوی را می بینم
که می آید و به آب نمی رسد
تهران - 68
-
پاسخ : اشعار عمران صلاحی
ناتمام
شعری را ناتمام رها می کنم
تا روز دیگر آن را به پایان برسانم
روز دیگر
وقتی شعر را می خوانم
می بینم به پایان رسیده است
تهران - 71/9/30
Forum Modifications By
Marco Mamdouh