30
سوختهٔ رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم
لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود
پیاله را
نمایش نسخه قابل چاپ
30
سوختهٔ رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم
لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود
پیاله را
31
سوختهٔ رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم
لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود
پیاله را
32
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش
ما به بویی مست
وساقی پر دهد پیمانه را
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام
زان که رسوایی
نیاموزد کسی دیوانه را
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتش خواره
کی لذت شناسد دانه را
33
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را
34
رخ بنما برمراد ارنه به خون منی
آب به سیری مده تشنهٔ دیرینه را
35
جان برلب است عاشق بخت آزمای را
دستوریی خنده لب جانفزای
را
مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک
بر سبحهٔ نست شرف چنگ و نای را
نازک
مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازروی زور آزمای را
ای دوست عشق چون
همه چشم است گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
36
مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
37
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری
نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست
ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست
ترا
38
که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که در کشید به بر سرو لاله
رنگ ترا
چه گویمت که دل تنگ من کرا ماند
اگر تو خورده نگیری دهان تنگ
ترا
39
دلبرا عمریست تا من دوست میدارم ترا
در غمت میسوزم و گفتن
نمییارم ترا