پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا / آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال / شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده / هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من / گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید! / به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود / با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی / که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر / بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا / خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند / استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه / مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب / دشنه در دست، خواجهی قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها / کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست / شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای / که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست / کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش / دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز / مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید! / یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ / نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند / خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا / همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه / شد خود او از خیال گاوی، به!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
خاتــمه کتــاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی! / با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است / بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟ / شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست / کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟ / رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ / کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود / در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهی خیر / در دو عالم بود نشانهی خیر
مدح دونان به نغز گفتاری / خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود / زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش / میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود / بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود / للهالحمد والعلی والجود
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم : سلامان و ابسال
در ستایش خداوند
ای به یادت تازه جان عاشقان! / ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایهای / خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتادهی آن سایهاند / مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد / عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر / آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار / دیدهی وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز / عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش / خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی / فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته / دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری / جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست / گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی / در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن سادهی رمیده از دویی / «این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟ / ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
در سبب نظم کتاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست / راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند / بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم / پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی / این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟ / بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من / گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست / جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهی خود آگهی / به که داری خانهی او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را / جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست / مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم / در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست / بایدم در گفت و گوی او نشست
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب / در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز / پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش / از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد / هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره میجستم پی دفع گزند / آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه / تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن / آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامههای خسروانی در برش / بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد / بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود / بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او / شاد از آن مسکیننوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند / لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم / از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه، / بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش! / چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را / چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست / آید این تعبیر ازینجا نیز راست
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
آغاز داستان سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین / چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمتشناس / کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او / حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف / ساختاش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیمگام / جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد / قاف تا قافاش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم / یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست / کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار / عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب / چشمهسار ملک دین از وی سراب
نکتهای خوش گفته است آن دوربین: / «عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره / ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای / کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند / نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان / بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود / ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی / داشتند از عدلشان آسودگی
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه
چون به تدبیر حکیم نامدار / یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگینوار از همه روی زمین / خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد / شیوهی نعمتشناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت / هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف / از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست / گفت با دانای حکمتپیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشهات! / آفرین بادا! بر این اندیشهات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست / جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد / زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زندهای روشن بدوست / خاک تو چون مردهای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای / پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیاش گردد قوی / عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است / خاصه، گویی بهر قهر دشمن است
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن
کرد چون دانا حکیم نیکخواه / شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن / ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد / د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل / کودکی بیعیب و طفلی بی خلل
غنچهای از گلبن شاهی دمید / نفحهای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند / تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک / بود آن بیمردم، این بیمردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد / چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیباش سلامت یافتند / از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او / ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهرهمند / دایهای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام / سال او از بیست کم، ابسال نام
نازکاندامی که از سر تا به پای / جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم / خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته / زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال / افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبههاش آیینه رنگ / ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار / شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب / تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف / گوهر گفتار را سیمینصدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل / رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید / چشم نیکان را بلا بیحد کشید
رشتهی دندان او در خوشاب / حقهی در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم / گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام / خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد / وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید / غبغباش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی / چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب / کهش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور / در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو / جز کناری زو نکردی آرزو
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
مخزن لطف از دو دست او دو نیم / آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او / قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان / رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب / فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف / بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته / از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید / ز آن، زبان در کام میباید کشید
زآنکه میترسم رسد جایی سخن / کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان / هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود / هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمینصدف بشکافته / گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد، / بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را / تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش / پرورد از رشحهی پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او / بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب / گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست / چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک / کردیاش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد / نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش / سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی / همچو زرین لعبتاش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او / چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه / تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو / سال او هم چارده، چون ماه او
پایهی حسنش بسی بالا گرفت / در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار / صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند / آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزهواری قد او چون سر کشید، / بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب، / سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود / شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان / در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند / از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجهاش داده شکست سیم ناب / دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو! / شمهای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو میشکافت / لفظ نشنیده، به معنی میشتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب / در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهی مشکین رقم / آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود / نکتههای حکمتاش محظوظ بود
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
صفت چوگان باختن سلامان
صبحدم چون شاه این نیلی تتق / بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب / پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان / خردسال و تازهروی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری / آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی / گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگانزنان جویای حال / گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه / بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب / گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد / وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود / گوی نتواند ز میدانش ربود