تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
نمایش نسخه قابل چاپ
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات میبرند و تو خوابیدهای مدام
دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
شکسته می شود از دوریت بلور دلم
بدون تو تپش قلب من چه بی معناست
بدون تو دلم از تب همیشه خواهد سوخت
بدون خنده تو قلب غنچه ها تنهاست
تا به دامن ننشیند زنسیمت گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تسبیح ملک را و صفا رضوان را
دوزخ بد را بهشت مر نیکان را
دیبا جم را و قیصر و خاقان را
جانان ما را جان ما جانان را
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است . [khejalat]
تو گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید [negaran]
درویش مکن ناله زشمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت