دوش سودای غمش گفتم زسر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش سودای غمش گفتم زسر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
صحبت دولت آن مونس جان ما را بس
در شان من به درد کشی ظن بد مبر
کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم
من به حفط آبرو ز آبرو گذشته ام
وز تمام پله های روبه رو گذاشتم
مرا در كودكي شوقي دگر بود
خيالم زين حوادث بي خبر بود
در گوشه امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
مکن با فــــــــــرومايه مردم نشست
چو کردي، ز هيبت فرو شوي دست
سعدی [golrooz]
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسلهام
که ز نـــــو شهر بهم برزده ديوانهي تـــوست
محتشم کاشانی [golrooz]