من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
نمایش نسخه قابل چاپ
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
گر با غـــــم عشق سازگار آید دل بر مرکب و آرزو ســـــوار آیـــــد دل
ور دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل
چرا اشتباه می گین ایشون با «ن» تموم کردن ولی شما با «گ» شروع کردین. لطفاً دقت کنین.ناله ای می کند چو گریه طفل......................که ندانند درد پنهانش
آرهههههه حواسم نبودددددد.
خوب اینم با ((ش))
شامپویی مصرف کرد
کلهاش هی کف کرد
و سپس مویش ریخت
و چه اندازه سرش براق است!
((ت)) بدهههههههههههههههههههه
در هجر تو گر چشم مرا آب روانست / گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست
توصیف دانشگاه آزاد!!!
ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است و چون به پایان رسد مایه ضرر، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب..... از جیب و جان که بر آید...... کز عهده خرجش به در آید.
دانه و قوتی که در انبان ماست / توشه ی سرمای زمستان ماست[tafakor]
تو میخندی , حواست نیست , من آروم میمیرم
تو میرقصی و من عاشق شدن رو یاد میگیرم
مژه به مژه باز شو آخر دو چشم ناز
وا کن دري به غربت شاعر دو چشم ناز
مصرع به مصرع از پي هم بيت شو مرا
بيتي که از ازل متبادر دو چشم ناز
زورقی بشکسته بودم پای در موج بلاعشق تو من را ز طوفان بلا کرد رها
آتش عشق تو سوزاند تمام هستی ام
هستی ام نیست شد ,هست شد نیستی ام
ما را فکند حادثه ای ورنه هیچ گاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکیست مریم عذرا را
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
شب است و باز چراغ اتاق میسوزد
به ماه یک نفر انگار چشم میدوزد
در زندگي افسانه شدم در همه آفاق
بگذار كه در مرگ هم افسانه بميرم
درگوشه ي كاشانه بسي سوختم اما
آن شمع نبودم كه به كاشانه بميرم
مي زده شب چو ز ميكده باز آيم
بر سر كوي تو من به نياز آيم
ما گدایان ِ خَیل ِ سلطانیم
شهربندِ هوای جانانیم
مو سپيدم مو سپيدم مو سپيدم مو سپيد
گرگ باران ديده هستم برف سنگين ديده ام
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
"دیـده" ای دارم در اینـجـا بی ریــا
بـــی ریـــای بـــی ریــای بــی ریــا
آن کیست کز روی کَرم با ما وفاداری کند
بر جای بد کاری چو من یک دم نکوکاری کند
در خزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ
واژه ها گل کرد و از گلها بهاری ساختم
مرا هر سال گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنید
در پیشگاه موسم باران دستهات
یک فصل گل جوانه زدم،بارور شدم
در جلوه ی تمام بهاران چشمهات
آیینه ی کمال شدم،پُر هنر شدم
میازار موری که دانه کش است.............................که جان دارد و جان شیرین خوش است
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
میدونم محاله باتو بودن و به تو رسیدن
میدونم که خیلی سخته دیگه خوابتو ندیدن
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مرادی طلبیم
مگر دریا دلی داند ، که ما را
چه طوفان هاست ، در این سینه ی تنگ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرايد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد
نفر بعدي ذ
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم...
شد حلقه قامت من ،تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند،ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ،ما و خیال و، خوابی
يادم از بار گناه آيد و سرمنزل مرگ
وز غم ايـن ره بـي تـوشـه تنم مي لرزد
ديدم که بال گرم نفسهايت
ساييده شده به گردن سرد من
گويی نسيم گمشده ای پيچيد
در بوته های وحشی درد من