میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
نمایش نسخه قابل چاپ
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام
اینها که نوشتم حقیقت محض است
باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ
کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است
بایست و تماشا کن
تا ببینی چکونه به دامن دریا و گریه می روم
بس کن ای دل ساده
صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟
کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند
تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی
گوش کن! درمانده ی درد آلود
از پس پرده های پنجره
صدای سوت می اید
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ور نه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کجا پژمرده گردد غنچه شوق
که یک سر آب عشق و رنگ عشق است
تا کی به تمنای وصال تویگانه
اشکم روداز هر مژه چون سیل روانه
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر
رسم دو رنگی آیین ما نیست
یک رنگ باشد شب و روز من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد اشنا من