تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
نمایش نسخه قابل چاپ
تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد تو را نسیه بهشت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
یارب این شمع شب افروز زکاشانه ی کیست
جان ماسوخت بپرسیدکه جانانه ی کیست
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
یارب ان نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شیرین تر از آنی که به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
یک دم ای سرور زغمهای توآزاد که بود
یک شب ای ماه زبیداد تو بیداد که بود
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عسق بیابی و زر شوی