تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی
با غیر آشنایی با آشنا غریبی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی
با غیر آشنایی با آشنا غریبی؟
فکر کنم باید با الف شروع میکردی؟!
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فيض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
ارسالها همزمان بوده![nadidan]
استخوان سر فرهاد فرو ریخت ز هم
دیده اش در ره شیرین نگران است هنوز
زسوز آتش عشق نگاری
سراپای وجودم در گرفتست
زآه آتشینم در حذر باش
که دودش در همه کشور گرفتست
تو بمان تا به سحر
نه سحر تا به ابد
عشق همین جا جاریست
این همه زیبایی و چراغانی شهر دل من
مال تو است
امشب این جا جشن است
و تمام گلها میرقصند
قاصدک جار زده
که تو این جا هستی
شاپرک آمد وگفت هدیه تان آماده ست
باز کن هستی من
تاب ندارم دیگر
و تو پوشال دلم را دیدی
ومیان گل نرگس تو کلیدی دیدی
ومن آرام در گوش تو رازش گفتم
وتو آرام نگاهم کردی
تو به من خندیدی
يكچند در آرامگه عالم بالا
با خيل ملك خوشدل و آسوده چريديم
چون روي نهاديم ز افلاك سوي خاك
سوي طرب و كودكي و جهل خزيديم
من همین یکدانه دل دارم بفرما بشکنش
کوزه ای از آب و گل دارم بفرما بشکنش
تو سبوی آرزوهای مرا بشکسته ای
هرچه باداباد ، این هم دل بفرما بشکنش
شكرلله كه شد عيان ره حق
يافت جانم درين جهان ره حق
پيشتر ز آنكه پا زره ماند
ديد چشم دلم عيان ره حق
قلب این پنجره از دست غم پرده، به تنگ آمده است!
پرده را برداریم، دل این پنجره را باز کنیم...!
ميشود از قصه خون وز ديده ميآيد برون
لحظه لحظه ميخورم از خون دل چندين اياغ
در درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ