نقد بازار جهان بنگروآزار جهان
گرشما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
نمایش نسخه قابل چاپ
نقد بازار جهان بنگروآزار جهان
گرشما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
عاشق و رند و نظربازم و مي گويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
من پر از هيچم پر از شرکم پر از کفرم ولي
نقطه هاي روشن ايمان من چشمان توست
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
تا قيامت به پا شود انگار
چيدن سيب عشق قسمت نيست
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر….
رقيب آزارهــــا فـرمـود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
ديگر اي طوفان غم ، در باغ ما سروي نماندبيدهاي خشك برگ رنجگاهم راببخش
شايد آخر دنياست
كه عقربه ها به بن بست رسيده اند
كاش بيايي
سر بر شانه ات بگذارم
و عريان ترين حرف هايم را
شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته
يادت بياورم
من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند
دور بودم ز تو و حسرت ديدار به دل
تو نبودي و شدم نزد دل خويش خجل
لطف حق باتو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این
نه موران با سلیمان راز گفتند
نه با داوود میزد که صدایی
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
چرا هیچکی نیست؟
زآنان براي ما چه مي ماند؟ يك كوله بار از خاطرات سبز
از من ولي يك چشم باراني، تنها همين ، تنها همين مانده ست
تا بود نسخه عطری دل سودا زده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
من ز مكر نفس ديدم چيزها
كاو برد از سحر خود تمييزها
از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
مه من نقاب بگشا زجمال كبريايي
كه بتان فرو گذارند اساس خود نمايي
یک روز به واژه هایی از جنس عدم
ای کاش تو را ترانه ای می گفتم
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم
با ما منشين، وگرنه بدنام شوي
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دوسه كاري بكند
دست از طلب ندارم تا کام من برآید ** یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
دلم رميده شدو غافلم من درويش...........كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش
چوبيد بر سر ايمان خويش ميلرزم.............كه دل به دست كمان ابروييست كافر كيش
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گريه ی بی طاقتم بهانه گرفت
تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
ما اين كم و كاست را نمي دانستيم
دل آنچه كه خواست را نمي دانستيم
باور كن اگر عنايت عشق نبود
دست چپ و راست را نمي دانستيم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
در نگاه تو رها ميشدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
اين عمر سبك سايه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پريد و نفسی رفت
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي اسـت
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي اسـت
سلام علي جان خوبي خسته نباشيو پستتو ويرايش كن با ت بده[cheshmak]