هـــــر کســــی از ظن خود شــــد یـار مــن
در درون مـــــــن نجســـــت اســـــــرار مــن
نمایش نسخه قابل چاپ
هـــــر کســــی از ظن خود شــــد یـار مــن
در درون مـــــــن نجســـــت اســـــــرار مــن
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
تو آفتاب ملکی هرجا که میروی
چون سایه از قفای تو دولت بود روان
نميداني- دريغا- چيست شادي
كه ميگويي: به گيتي نيست شادي
نه شادي از هوا بارد چو باران
كه جامي پر كني از جويباران
نه شادي را به دكان ميفروشند
كه سيل مشتري بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پير خردمند
وزين خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونين دلي از جور ايام
« لب خندان بياور چون لب جام»
محیط شمس کشد سوی خویش دُرّّ خوشاب
که تا به قبضه ی شمشیر زر فشان گیرد
دل ز جام عشق او شد مي پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست تابنده شده ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده ست
تا شب همين بساط فراگير است
فردا همين روال فزاينده است
آه آن طلوع روشن زيبا را
با اين غروب تيره چه پيوند است
تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند
سر جمله اش فرو خوان از میوه ی بهشتی
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند