دوستی برگ گلی نیست که بر باد رود
تشنه را آب محال است که از یاد رود
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستی برگ گلی نیست که بر باد رود
تشنه را آب محال است که از یاد رود
در خون من غرور نیاکان نهفته است
خشم و ستیز رستم دستان نهفته است[tafakor]
تا بر گذشته مي نگرم،عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر،غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو به سختي رميده است
اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است...فروغ فرخزاد
تو آن همیشه بهاری که با نسیمِ خیال
به دوشِ خاطره هایم شکوفه می ریزی
يکي حلقهي کعبه دارد به دست . يکي در خراباتي افتاده مست
تنها تو آگهي و مي داني
اسرار آن خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من،صفاي نخستين را...فروغ فرخزاد
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دورویی و جفای ساکنان ِ خاک
کاینچنین به قلبِ آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
__________________
كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده ي لرزان حرير
رنگ چشمان تو را مي ديدم
كاش در بزم فروزنده ي تو
خنده ي جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي درد آلود
سستي و مستي خوابي بودم
كاش چون آيينه روشن مي شد
دلم از نقش تو و خنده ي تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده ي تو...فروغ فرخزاد
وین اطلس مقرنس زر دوز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان
نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانبان تو بودي
شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد
بدور افكن حديث نام،اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا مي بخشد آن پروردگاري
كه شاعر را،دلي ديوانه داده...فروغ فرخزاد