تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من
اگر به سويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو...فروغ فرخزاد
نمایش نسخه قابل چاپ
تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من
اگر به سويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو...فروغ فرخزاد
وای اگر روزی فراموشم کنی
با غم هجران هم آغوشم کنی
وای اگر نامم بمیرد بر لبت
یا فرو بنشیند این سوز تبت
تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
كسي ز خود مي ماند
كسي ترا مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت...فروغ فرخزاد
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شبتبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاهچه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
باز هم قلبي به پايم افتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گيرو دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه ي لب هاي من
تشنه اي سيراب شد،سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد،در خواب شد...فروغ فرخزاد
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
دیگر!
آدمی را دوست نمیدارم
میخواهم درخت باشم
پرندگان را
بیشتر دوست دارم!!!!
خیلی نو بود دیگه[khanderiz][cheshmak]
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دوستی برگ گلی نیست که بر باد رود
تشنه را آب محال است که از یاد رود
ديدم كه زردرويي از من نميپسندي
من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم
روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم