مرسي از شعر فريدون مشيريتون...[esteghbal]
تمام شب آنجا
ميان سينه ي من
كس ز نوميدي
نفس نفس مي زد
كسي به پا مي خواست
كسي ترا مي خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد...فروغ فرخزاد
نمایش نسخه قابل چاپ
مرسي از شعر فريدون مشيريتون...[esteghbal]
تمام شب آنجا
ميان سينه ي من
كس ز نوميدي
نفس نفس مي زد
كسي به پا مي خواست
كسي ترا مي خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد...فروغ فرخزاد
دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
شعري سروديم .
اشكي فشانديم .
شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
***
دريا به من بخشيد آن شب،
بس گنج از گنجينه خويش .
از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
در كارگاه سينه خويش :
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
هم بر خروشيدن به هنگام،
هم بردباري !
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند .[sokoot]
يكی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست مي دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد
يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقی جست
كه قاصد را ميان ره بسوزانيد
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكی را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند .
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
ز خود بيگانه، از هستي رميده
از اين بي درد مردم، رو نهفته
شرنگ نااميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها فسرده
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت، سر به زير بال برده
به خلوت، سر به زير بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بي زباني را گشودندسكوت جاوداني را شكستند
دوست دارم بر شبم مهمان شویبر کویر تشنه چون باران شویدوست دارم تا شب و روزم شوینغمه ی این ساز پر سوزم شویدوست دارم خانه ای سازم ز نورنام تو بر سردرش زیبا ز دوردوست دارم چهره ات خندان کنمگریه های خویش را پنهان کنمدوست دارم بال پروازم شویلحظه ی پایان و آغازم شویدوست دارم ناله ی دل سر دهمیا به روی شانه هایت سر نهمدوست دارم لحظه را ویران کنمغم ، میان سینه ام زندان کنمدوست دارم تا ابد یادت کنمبا صدایی خسته فریادت کنمدوست دارم با تو باشم هر زمانگر تو باشی،من نبارم بی امان
نگه دگر بسوي من چه مي كني؟
چو در بر رقيب من نشسته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
تو هم پي فريب من نشسته اي
به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي...فروغ فرخزاد
یک دم ای سرور زغمهای توآزاد که بود
یک شب ای ماه زبیداد تو بیداد که بود
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
در گذرم سوی تو، دو چشــــــــــم آهوی توباز رسیدم ولی، چشم تو بیدار نیست