ياد باد آنكه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
نمایش نسخه قابل چاپ
ياد باد آنكه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس چشمش مست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در دلم اتش و خون می جوشد وای بر من که زدل بی خبری
مکن ازاد مرا ای صیاد نپرد مرغک بشکسته پری
بی تو دل هیچ نیرزد به خدا صدفی مانده تهی از گوهری
تو و ان دل که کشد زار مرا بی تو ای دوست من و چشم تری
تو و بیگانگی و تلخی و قهر من و اشکی که ندارد ثمری
من چو یک شاخه افتاده به خاک تو گریزان چو نسیم سحری
ان چنان از بر من می گذری که ز کویی گذرد رهگذری!
بعد من باز کجا خوهی یافت زین دل غمزده دیوانه تری؟
ترسم ان روز بجویی دل من کز من هیچ نباشد اثری
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناری عشق از ميان برافتد
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
ترا که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد
دیر گاهیست که در دورترین وادی این دیر بزرگ
نفسی هرلحظه
دم امید به صحرای دلم می بخشد
و دلم با یادش
چشم بر ماه در آن تیرگی شب بستست
و نگاهش به زمین
به شکوفنده ترین
گل باغ ابدی
قفسی ساخته از جنس بلور
که حریم حرم هرم نفس های تو را حفظ کند
خاطراتم که ورق می خورد از صحنه ی بیداد زمان
یاد تو همچو نسیم
در گلستان دلم می پیچد