من آن ابرم که می خواهد ببارد
دلِ تنگم هوای گریه دارد
دلِ تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
نمایش نسخه قابل چاپ
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دلِ تنگم هوای گریه دارد
دلِ تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
در حادثه های ناگهانی
سالم از مریض مبتلاتر
آسوده مباش كه بی نیازی
یك آن دگر از پر نیازی
یك ساعت كه آفتاب بزنه
خاطره آنهمه شب های بارانی از یاد می روند!
این است حكایت آدمها...........
فراموشی!!!!!!
یه روز عاشق نوری، یه روزی سوت و کوری
یه روز مثل حبابی، یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی، همیشه بی حواصی
پر از حرفی و خاموش یه قصه و فراموش
يک لحظه با تو بودن و با غير ديدنت
با صد هزار سال جدائي برابر است
تو كدوم خلیج سبزی كه عمیق اما زلاله
مثل آینه پاك و روشن مهربون مثل خیاله
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یارب کمال عافیتت بر دوام باد
اقبال و دولت و شرفت مستدام باد
سال و مهت مبارک و روز و شبت بخیر
بختت بلند و گردش گیتی به کام باد
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
من خشكیده درخت توی بطن باغ و بیشه
جاده های بی صبا رو
سال گنگ بی بهارو
تو ندیدی به پشیزی نگرفتی دل ما رو
وفا کنیم ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
نبي چون آفتاب آمد ولي ماه
مقابل گردد اندر «لي معالله»
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در ایینه صبح
گز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
ياد تو هر تنگ غروب تو قلب من مي کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه جز اون چيزي نمونده
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
دیگه نه غروب پائیز رو تن لخت خیابون
نه به یاد تو نشستن زیر قطره های بارون
واسه من فرقی نداره وقتی آخرش همینه
وقتی دلتنگی این خاک توی لحظه هام می شینه
هزار جهد کردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی
یه عزیز دردونه بودم
پیش چشم خیس موجها
یه نگین سبز خالص
روی انگشتر دریا
ای آفتای خوبان میسوزد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد
بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی*** خرقه جائی گرو و باده و دفتر جائی
یکی برزیگری نالان درین دشت
به خون دیدگان آلاله می کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
تا بچرد رنگ در ميانهي کهسار
تا بچمد گور در ميانهي فدفد
دل به کس هرگز نبندد
آنکه در سر عقل دارد
دل به دنیا هم نبندد
آنکه بر کس دل نبندد
درنهایت دل ندارد
آنکه در سر عقل دارد
من عقل ندارم...!!!
در خرابات مغان نور خدا می بینم *** ای عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
من از گردون گرد دار دنیا
به قدر ی شکوه دارم
که تنها یاور پاسخ ده من
توان پاسخم را هم ندارد
نمیدانم چرا این داور نیک
به اخلاق خلایق فرق داده
نمیدانم چرا یکسان نبوده
کمال بخشش بر خلق خالق
یکی را داده مینودر به دنیا
یکی را غرق دوزخ در همین جا
انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن
که سفر تقدیر ماست واسه همیشه
ما همینیم جنگل بدون ریشه
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند *** و آنکه این کار ندانست در انکار بماند
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
يک کنيزک ديد شه بر شاهراه
شد غلام آن کنيزک پادشاه
هرگز گمان مبر كه ز خیال تو غافلم
گرمانده ام خموش....، خدا داند و دلم
من در دنیا به دنبال دلی میگردم
که به دنیا دلی از او نرنجیده
من از او فقط همین خواهم
که کسی را نرنجاند
گر دلی ز دست دلی رنجد
ور گلی ز دست گلی افتد
عشق را دیگر کمالی نیست
چونکه عشق همان مهر دیر رنجی است
تورا گم مي كنم هر روز و پيدا ميكنم هرشب
بدين سان خوابها را با تو زيبا مي كنم هر شب
بس حلقه زدم بر در حرفی نشنیدم
من هیچکسم ؟ یا که در این خانه کسی نیست!!!
تخم امید ما از و نارسته ماند از بینمی
اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد
وحشی
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
من به خود نامدم که به خود باز روم
او که آورد مرا باز برد تا وطنم
ميان كوچه باغ سبز يادت ترنم هاي سرخ آرزو بود
و در ايوان چشمت يك پرستو هميشه با دلم در گفتگو بود