من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل النهار آید
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *********وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه ردند
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد******** ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
دانمت که بر سـرم گذر کنی بهرحمـت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غـم سـر از مزارم
ماه را گو منماي ديگر رو، كه با روي تو هست ... محفل ما بي نياز، از محفل آراي دگر
رواست در بر اگر مي طبد كبوتر دل
كه ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد