اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به زلفت بنهم که پادشاهی
نمایش نسخه قابل چاپ
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به زلفت بنهم که پادشاهی
ياد باد آن صحبت شبها كه با نوشين لبان
بحث سرّ عشق و ذكر حلقه ي عشاق بود
بازم دال{i dont want to see}
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشيدند تختش
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی
کشتن شمع و برون بردنش از خانه چه حاصل
نور رخسار تو گوید که تودر خانه ی مایی
يوسف ديدي که ز اخوة چه ديد
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هر جا بنگرم کوه و در دشت
نشان روی زیبای ته وینم
ميپرد مرغ همتم گستاخ
در رياض اميد، شاخ به شاخ
خودم را با خودم کاری ندارم
که من را با کسی کاری نباشد
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
محو نتوان ساختن از صفحهي خاطر مرا
مصرع برجستهي باغ و بهارم همچو سرو
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار
آتش آه گو بسوز آنچه به دل هوس مرا
افسوس که این دهکده را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
هر ساعتم چنان کند از غصه پايمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا
از بتان آن طلب ار حسن ناسی ای دل *** کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
در دلم بنشستهاي بيرون ميا
ني برون آي از دلم در خون ميا
اگر کعبه مطاف خاکیان است
و یا گر قبلهی افلاکیان است
طواف کعبه و سنگ سیاهش
به گرد مهدی صاحب زمانست
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
تا ژندهء عشق حق بر افراخته ايم
از مخمل خون به تن کفن ساخته ايم
ما مفت نه سهم می بريم از خورشيد
دامن دامن ستاره پرداخته ايم
من دایره را به فکر خود گرد کنم
چون در ره من هیچ نباشد ضلعی
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
مردن همه حرف است و سخن
هر قطره به دریا که رسد جاوید است
تو عاشق می شوی هر روز و حاشا می کنی هرشب
و من با آتش عشقت مدارا می کنم هر شب
به قلبم سوره کوثر نوشتند
دلم را بنده قنبر نوشتند
به کوی عاشقی، در لوح سینه
صد و ده مرتبه حیدر نوشتند
در اندرون من خسته دل ندانم کیست *** که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تو كه نازنده بالا ، دلربایی تو كه بی سرمه چشمان سرمه سایی
تو كه مشكین دو گیسو در قفایی به ما گویی كه سر گردان چرایی
یا رب ان نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل *** کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
راست اين زلف پريشان كه به رو مي فكني
به درستي دل جمعي به جفا مي شكني
دل و جان و تن من باد فداي تو كه تو
مرهم و راحت و ارام دل و جان وتني
يا تير هلاکم بزني بر دل مجروح
يا جان بدهم تا بدهي تير امان را
از جنون و جهل ما را شکیبایی بده
عقل و هوش و فهم و دانایی بده
هر چه میخواهم غمت را در دلم پنهان كنم
سینه میگوید كه من تنگ آمدم، فریاد كن
نگاهم میل طغیان دارد ا مشب
گلویم بغض باران دارد امشب
برای خلوت خود همزبانی
دل من چشم گریان دارد امشب
باز آ كه بروید باز، دل گل خزانش را
باز آ كه ببوید باز، عشق جاودانش را
باز آ كه بگوید باز، دل درد نهانش را
باز آ كه بجوید باز، دل جا و مكانش را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
اگر آتش به زیر پوست داری
نسوزی، گر علی را دوست داری
اگر مهر علی در سینه ات نیست
بسوزی گر هزاران پوست داری
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
تو را از خاره چون اتش به تاب است
مرا دل از چه رو هر دم کباب است
نمک در چشم مست تست دایم
روان از چشم من اب از چه باب است
تو خود آئينهاي بودي ولي ماه جمالت را
من از فيض نظر آئينهي گيتي نما کردم