تو کیستی که من اینگونه بی تو، بی تابم
شب از هجوم خیالت، نمی برد خوابم
نمایش نسخه قابل چاپ
تو کیستی که من اینگونه بی تو، بی تابم
شب از هجوم خیالت، نمی برد خوابم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خود آمد و هنگام درو
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید؟ او
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی...
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان کار من است
تا رگی افسردگی می ماندت
صد نشان از مردگی می ماندت
چون ترا افسردگی زایل شود
در جمادی زندگی حاصل شود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار مي سازد
مي گريزم از تو در بيراه هاي راه
"فروغ"
هر که را روی خوش و خلق نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست