ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش
یا ما چون نیستی با هر که میخواهی یار باش
نمایش نسخه قابل چاپ
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباریست
دلش از غصه حزین بود و غمین
حال من می گو یم
زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست
که نشد بال زد و پرواز کرد
زندگی اجبار نیست
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر من
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست