دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر رفتم
نمایش نسخه قابل چاپ
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر رفتم
من شنیدم که عجب ولوله ای، غوغا بود.
رد پایی زنگاهت، به لب پنجره ام،
بعدِ باران سحر نیز، هنوز آنجا بود.
تا سحرگاه در آغوش خیالت دیشب،
بنشین که هزار فتنه برخاستاز حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
تمام نا تمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم
می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزو
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
یه روز برفی از پیشم رفتی با چشات گفتی دوباره
واست بهارم دل و میزارم این تنها یادگاره
عشق تو شوک بود به قلب خستم ببین که بی تو شکستم
نکنه بمیرم تو رو نبینم یخ کنه دستای خستم
میسر نگردد به کس این سعادت
به کعبه ولادت به مسجد شهادت
ديشب دوباره ديدمت اما خيال بود
تو در كنار من بشيني محال بود
هر چه نگاه عاشق من بي نصيب بود
چشمان مهربان تو پاك و زلال بود