-
پاسخ : مشاعره
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
-
پاسخ : مشاعره
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس ………او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم……
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت … تا او را بخنداند[shaad]
-
پاسخ : مشاعره
دست به زیر چانه ام
خیره شدم به رو به رو
بمان بمان کنار من
میان دشت آرزو
*
خسته شدم، خسته شدم
از این همه خیال تو
ببین که غوطه ور شدم
به عشق بی زوال تو
-
پاسخ : مشاعره
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
-
پاسخ : مشاعره
دنبالت ای غزال نهادیم پشت سر
صحرا و کوه را نگشتی شکار دل
از اختری نگشت چراغان شب فراق
مهری نتافت از افق روزگار دل
...
-
پاسخ : مشاعره
لیلی در پرده
غوکها در مرداب
همه با هم ، همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند :
"ماه ، ای ماه بزرگ ..."
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
-
پاسخ : مشاعره
در تمنایی ز باریدن ز آب
دورترها بوته ای خشکیده است
-
پاسخ : مشاعره
تو به دو پر می پری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
مولوی
-
پاسخ : مشاعره
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زینهمه خواهش بیجا و تباه
همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه
تجربه و خاطره و گذر عمر
-
پاسخ : مشاعره
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
Forum Modifications By
Marco Mamdouh