همزاد دل است درد دیرینه ی من
اندوه جهان است در آیینه ی من
نمایش نسخه قابل چاپ
همزاد دل است درد دیرینه ی من
اندوه جهان است در آیینه ی من
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
دربند خم زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن آن می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست
توبه کردم که دگر می مخورم در همه عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
رو به روی باغ رویا
باغی از بودن بسازم
ای همه معنای بودن
می نشینم تابیایـــــــــی
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه میدارد
در آن دریا به غوّاصی در آییم
وز آن شادی به رقّاصی در آییم
مــا به رنگی ساده عادت داشتیم / ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم
پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد / عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند
در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمرمردي نفس زنان تن خود مي كشد به راهخورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمانهمچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه