دکتر عزیز دلم برات تنگ شد
دلم گرفت برای نبودنت
کاش که در نیایشت برای این لحظه دلتنگی دعایی می کردی
نمایش نسخه قابل چاپ
دکتر عزیز دلم برات تنگ شد
دلم گرفت برای نبودنت
کاش که در نیایشت برای این لحظه دلتنگی دعایی می کردی
یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد
که مرا با خود ، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهم پیمود
دیدارش نزدیک است
جمعـــــــــــه
بهانه ای است برای سرودن
به سمت یک دیدار
این مائیم
که دور افتاده ایم
از ندبه ها...!
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
مرا ببخش اگر دست های من خالیست
تو را که خوب و صدیقی نمی دهم از دست
در این جهان که صداقت جواهری بدلیست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
مجمر عشق تو در قلب خود ایجاد کنم
وقت آن است که ترک ره زهاد کنم
زهد و تزویر چو زندان و دلم مسجون کرد
باید از قید ریا جان خود آزاد کنم
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
شبیه رخوت هر چه دلتنگی
به مثل بغز ناتمام صبور
میان دفتر قصه ام پژمرد
و فصل عاشق من بی تو
کنار کوه فاصله ها مـُرد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یک دم از تپش افتاد گِل شد
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی!
ز بند غیر نتوان جز به دل رَست
تو ای غافل! دلی پیدا نکردی