بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته به آن می خندم
نمایش نسخه قابل چاپ
بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته به آن می خندم
درد يک پنجره را پنجره ها مي فهمند
معني کور شدن را گره ها مي فهمند
سخت بالا بروي ، ساده بيايي پايين
قصه ي تلخ مرا سرسره ها مي فهمند
يک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن اين تذکره ها مي فهمند
نه نفهميد کسي منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها مي فهمند
کاظم بهمنی
ناگهان دیدم كه دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها
خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس كوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من كجای این جهانم ؟
سوز سردی می كشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می كنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاكی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاكم كه می بینم زكرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاك و بدینسان
می شود آغز فصل دیگری از داستانم
محمدعلی بهمنی
تو یعنی کجایی؟
تو یعنی چرا در که وا میکنم
نیستی روبرویم؟
تو یعنی که معنی ندارد نباشی
تو یعنی که یعنی که یعنی که یعنی...
از: سید علی میر افضلی
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم!
من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم
گرچه بخشیده گناه پدرم آدم را!
به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم
حال، در خوف و رجا رو به تو برمی گردم
دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم
نشد از یاد برم خاطرۀ دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــم!
عالی بود عزیزم دست گلت درد نکنه[golrooz]
شعر اول از حمید مصدق[golrooz]تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان در پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت[golrooz]http://blog.sepehreftekhari.com/files/sib2.jpg
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
[golrooz]من به تو خندیدمو اینم جوابیه شاعر جوان به اسم جواد نوروزی که بعد از سالها به این دو تا شاعرپاسخ داده
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت[golrooz]
[golrooz]دخترک خندید وپسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتاد
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! “
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! “
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت [golrooz]
دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم
بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
فردا که کسی را به کسی کاری نیست
دامان حسین اگر نگیرم چه کنم
مگر به غیر از حسین چه کسی دارم
دستم را نگیری چه کنم؟؟؟؟؟؟؟
پیش از این ها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها
http://upload.tehran98.com/img1/qly8...2dzj30zwv4.jpg
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سره تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او اسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او افتاب
برق و تیغ و خنجره او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابر ها
زود میگفتند این که این کار خداست
پرس و جو در کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی عذابش آتش است
هر چی می پرسی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت میکند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست سنگت میکند
کج نهادی پای لنگت میکند
تا خطا کردی عذابت میکند
در میان اتش آبت میکند
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم پر ز دیو غول بود
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم هم از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب وآشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفت وگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین ..
خانه اش اینجاست ، اینجا روی زمین
گفت اری خانه ی او بی ریا ست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهریان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم،نامی از نشانی ها او
حالتی از مهربانی های او
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مادر است
دوستی را دوست معنا میدهد
قهر را هم با دوست معنا میدهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست پاک و بی ریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میشود درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل گل حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد...........
قیصر
و این بحر، طویل است......
عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟
چرا آب به گلدان نرسیده است ؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است ؟
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است
و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد؛ گل زخم نمک خورد؛ زمین مرد ؛زمان بر سر
دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد
،خداوند گواه است ، دلم چشم به راه است؛
و در حسرت یک پلک نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛ برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو کجایی کل نرگس؟ به خدا اه نفس های غریب تو که آغشته
به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته درسوگ کدامین غم عظمی
به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که
به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت نکند باز شده
ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت
به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!
بیا، صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله !
عزیز دو جهان یوسف درچاه، دلم سوخته از اه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده، خاکستر پرپر شده ،همراه نسیم سحری روی پر فطرس
معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی؛
به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و
خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی ؛
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی سوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟
تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتا برای آه کشیدن هوا کم است
دل در جواب زمزمههای «بمان» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم ؟ تورا تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است
محمد سلمانی
اشکی بر ویرانه های زلزله بوشهر
این همان شهرست؟پیشاپیشم آوارست اینجا
بر زمین یا رب فقط نعش سپیدارست اینجا
برسرم خرمای خون آلود میافتد هراسان
بر گلوی نخلها زخم تبردارست اینجا
ماه رد شد لرز لرزان امشب از شهر خموشان
دارد از بالا میافتد سخت تبدارست اینجا
دارد از آن سوی گندمزار میآید پریزاد
شروه خوان کوچ فایزهای بسیارست اینجا
کیست او فانوس در دستش به دنبال جسدهاست
با تمام بغض سر بردوش دیوارست اینجا
ای عروسکهای خونین بلاتکلیف بر خاک
این مصیبت از دلم کی دست بردارست اینجا؟!
ای امام شهر هنگام نماز استغاثه ست
در افق حتی گسلهایی پدیدارست اینجا
چشمها بر کشتگان شهر دیگرگون میآیم
هرچه میبینم فقط ابرست و آوارست اینجا
محمدحسین انصاری نژاد
بر كرده ام سر
از رخنه اي در سينه سنگ
آري بهارم من ، در اين تنگ.
تنها اگر باد
تنها اگر ابري و باران
تنها اگر خورشيد بود ، اين گل نمي رست.
زين تنگنا ، راه رهانيدن نمي جست.
اي سايه ابر
اي دامن باد
اي تيغ خورشيد
اي جام باران!
اين گل نمي بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودي
در گريبان
سیاوش کسرایی
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
سید حمیدرضابرقعی
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
قیصر امین پور
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزّلم
چیزی به جُز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حدّ دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
مهدی فرجی
مادرت تو را می بیند
خواهرت، پدرت، مردم غریبه
هزار نفر تو را می بینند
همه تو را می بینند
آن وقت، من که دوستت دار
ممن که از همه بیشتر دوستت دارم
تنهایم!
از : علیرضا روشن
عمیق تر از میدان منیریه
دلم خالی است
تنگ است...
از: عباس حسین نژاد
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با منگر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانمکه دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
سیمین بهبهانی
دل به دریا میزنم در قیل و قال زندگی
خسته از پژمردنم پشت خیال زندگی
در اتاق فکر من، آیینه تابوتم شده
در نبردم، در کما، با احتمال زندگی
کفشهایم رو به فردا پشت در کز کرده اند
بنده ی دیروزم و حل سوال زندگی
مثل یک گنجشک زخمی در هوای بیکسی
بی رمق نوک میزنم بر سیب کال زندگی
در همین بازی گل یا پوچ دل وا مانده ام
کیش و ماتم میکند رندان فال زندگی
عابری هم در گذر از کوچه ی ما هر زمان
باخودش حرفی زند از ابتذال زندگی
طاهری
چه دل است این دل من؟
که زیک لرزش اشک
بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن مادر به فراق پسری
دل من می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
هر کجا اشک یتیمی رنجور
می چکد بر سر مژگان سیاه
هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسرمانده به راه
در مزاری که زنی ناله کند
در عزایپسرش
یا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش
جانم آید به خروش
ور ببینم پر خونین کبوتر را
یا یکی بچه گنجشک که بشکسته پرش
دل من می شکند
حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر
که به حسرت کند از شیشه اشک
به عروسک نگه گاه به گاه
وز دل تنگ کند ناله و آه
ناله پیرزنی غمزده و دست تهی
که ندارد نفسی
ضجه مرغ اسیرکه کند ناله به کنج قفسی
هق هق مرد اسیری که بلا دیده بسی
حالت دختر زشتی که ز شرم
رو ندارد به کسی
دل من می شکند
هر کجا در نگه تازه نهالانی خرد
از ستیز پدر و مادر خشم آلوده
می وزد بوی طلاق
وز پراکندگی غافله ای برخیزد
در سرا بانگ فراق
آن زمانی که بدنبال شهید
مادر داغ به دلسینه می کوبد
و می نالد و می گرید زار
همچنان ابر بها
ریا زمانی که نشیند در اشک
بر سر سنگ مزا
رو به فریاد کند نام پسر را تکرار
دل من می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه دل است این دل من
دلم از ناله مرغان چمن می شکند
ز خیال غم مردم
دل من می شکند
دلم از داغ شهیدان وطن می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه كنم دل من مي شكند
مهدی سهیلی
برو ای طبیبم از سر که خبر زسر ندارم
به خدا رها کنم جان که زجان خبر ندارم
به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم
غمم ارخوری ازاین پس نکنم زغم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم
ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم
دگرم مگو که خواهم که زدرگهت برانم
تو براین و من بر آنم که دل از تو برندارم
به من ار چه می پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل زدستم که دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجویی غم دل زتند خویی
چه بگویمت بگویی سر دردسر ندارم
حافظ
دوست دارم بروم ، سر بسرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پا بوسی باران بروم
آسمان گفته که پا، روی پرم نگذارید
اینقدر آینه ها را ، به رخ من نکشید
اینقدر داغ جنون ، بر جگرم نگذارید
چشم آبی تر از آیینه ، گرفتارم کرد
بس کنید ای همه دل ، دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است ، زمینی نشوید
فقط از حال زمین، بی خبرم نگذارید
....
میآیی
میمانی
میروی
نمیآیی
این فعلها را
هرجور که صرف کنم،
تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نیامدن!
دلتنگی امانام را بریده
زندگی هیچوقت با من مهربان نبوده
هنوز هم
تا خرخره
خون دل میخورم
میمانم
میسوزم
میسازم
اما روزی که بتوانم بروم،
دیگر برنمیگردم.
منشور چشمهایت را
با احتیاط بر پوستام بتابان
من رنگین کمانی از احساسات زنانهام!
من اردیبهشت پر گلی هستم،
که به اشتباه
در روزدهم مرداد شکفتهام
هرچقدر هم که بندباز ماهری باشم،
یک روز ناگزیر زمین میخورم
کاش پیش پاهای تو نیفتم!
این قصه را هرجور که بنویسم،
آخرش سوختن است! سوختن زندگیمان
دلتنگی امانام را بریده
از زور بیکسی با تو حرف میزنم.
اشتباه احمقانهی من این است؛
همیشه توی آدمها
دنبال یار میگردم
تنها ماندن برایم سخت است
ای وای تا صبح
عقربه باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
کاش زودتر شب تمام شود
من طاقت تاریکی هم ندارم ....
چرا امشب انقدر بیستاره است!!!
نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم
هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
همیشه اشک چکیده میان قلبم ،تا-
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه ای بی رحم
هنوز هم که هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه ای بی رحم
تمام بی کسی ام بی اراده میگرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم
ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم
****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم
صنم میرزازاده نافع
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ های زرد را
زیر پای خویش ،سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد:
برگهای بی گناه،
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!
قیصر امین پور
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور
در كنار مرگ ـ این تنها پرستاری كه دارم
ماندهام بیدار، نقش مرگ خود را مینگارم
جادهای در پیش رو دارم كه پایانی ندارد
خستهام، اما هنوز آسیمه سر ره میسپارم
هر كجا باشم تو را هستم كه داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم
بالهای بستهام را، رفتن پیوستهام را
دستهای خستهام را از تمنای تو دارم
جستوجو كردم، ندیدم هیچ جا آیینهام را
من كدامین اخترم كاین گونه بیرون از مدارم؟
كاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بكارد شمع آتشناك اشكی بر مزارم
من نمیدانم كدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم
یوسفعلی میرشکاک
بر تن خورشيد ميپيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تكدرختي خشك در پهناي دشت
تشنه ميماند در اين تنگ غروب
از كبود آسمانها روشني
ميگريزد جانب آفاق دو
ردر افق، بر لالة سرخ شفق
ميچكد از ابرها باران نور
ميگشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ ميگيرد به بر
باد وحشي ميدود در كوچهها
تيرگي سر ميكشد از بام و در
شهر ميخوابد به لالاي سكوت
اختران نجواكنان بر بام شب
نرمنرمك بادة مهتاب را،
ماه ميريزد دورن جام شب.
نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،
ميرسد از راه و ميتازد به ماه
جغد ميخندد به روي كاج پير
شاعري ميماند و شامي سياه
در دل تاريك اين شبهاي سرد؛
اي اميد نااميديهاي من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
ميدرخشد بر رخ فرداي من.
فریدون مشیری
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي«تكبيره الاحرام» علف مي خوانم،
پي «قد قامت» موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود
شهر به شهر.
«حجر الاسو د» من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك " سيلك " .
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه
سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود،
كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه «نصيحت» گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: «شما»
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقيهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش«انشا»
اشتري ديدم بارش سبد خالي« پند و امثال.»
عارفي ديدم بارش «تننا ها يا هو.»
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين
مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف
مي كرد.
و بزي از «خزر» نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز.
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ «نازي» ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر ' لوله كشي ' .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نيون.
قتل يك بيد به دست «دولت.»
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در «باغ معلق» مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور
مي راند.
روي درياچه آرام «نگين» ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو
برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي «ماه» ، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي «مجذور» آينه است.
زندگي گل به «توان» ابديت،
زندگي «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگي « هندسه» ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر
زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد بازي كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه «اكنون» است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه
درياها.
گناه هفته های تکراری
و ندیدن های جمعه ی بی تکرار ...!
دلم سیاه که میشود
خدا هم نمیداند
با کدامین رنگین کمان رنگش کند !
اما ...
آقای خوب جمعه های من ...
اینبار میخواهم
نیمه ی وجودم را بسوزانم
تا نیمه ی شعبانت را
با تمام وجود حس کنم
آخر تا کی ...؟!
گناه های هر روز سال را
با شربتی یک روزه خنک بنوشیم
به بهانه ی جشن نیامدنت ...!
شیرین است نیمه ی شعبان
اما نیامدنتتلخ می کند شربت های ایستگاه صلواتی را ...
این روزها ...
حتی خدا هم
چشم انتظار آمدنت شده ...!
آقای خوب جمعه های من ...
مسیر شعرم را عوض کن
اصلا خودت قلم را بگیر و بنویس :
« فردا می آیم ... »
از: ابوالفضل زارع
هست امیدی که ابر فرودین
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
برگها رویاندش از فر بختبر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
شفیعی کدکنی
چون سرابی در کویر ، چون خیالی دلپذیر
رفته بودی آمدی ، اما چه دیر ، اما چه دیر
رفتی و آمد بهار ، بیقرارم بیقرار
خاطراتت را فقط از من مگیر ، از من مگیر
با همه دریا دلی دل را به دریاها زدم
پشت پا بر اصل بی بنیاد این دنیا زدم
با هزاران آرزو ، با صد هزار شوق و امید
از پس دیروز و امروز ناگهان فردا رسید
ای دریغ از عمر رفته ، ای دریغ
قصه ابریشم و بیداد تیغ
خاطراتم لحظه لحظه رنج موعودم شده
چشمه بخت تشنگی آب گل آلودم شده
همچو ماه آسمان از من گریزان میشوی
مثل شب در ظلمت هر سایه پنهان میشوی
....
مردگان را،
صدا میزنیم-
جوابمان را میدهند.
زندگان را
صدا میزنیم-
پاسخی شنیده نمیشود.
روی برگهای خشک
که قدم میزنیم
صدا میکنند
برگهای سبز
صدایی ندارند...
برگردان شعری از شعرای کشور نیجریه
گراهام بـــل عــــزیز!
تلفنی که زنـــگ نمی خورد
که نیـــازی به اخــــتراع نداشت!!
حوصـــله ات ســـر رفته بود،
چــــسب قلـــــب اختراع می کردی
می چسباندیم روی ایـــن ترک های قلب صاحب مـــــرده مان
وغصـــه زنـــگ نخوردن تلفـــــنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم!
ساده بگویم گراهــــام بــــل عـــــزیـــــز!
حـــال این روزهای مرا ،
تو هم مقـــــصری..
با این همه جور و تند خویی
بارت بکشم که خوبروئی
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشكی می دیدم
من به خود می گویم
------------------------------------------------- حمید مصدق