حدیث بی قراری ماهاندر واپسین دم
The Day After
واپسین خردمند غم خوار حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاح اش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلوده گی مانع میشد !
2 بهمن 1371
نمایش نسخه قابل چاپ
حدیث بی قراری ماهاندر واپسین دم
The Day After
واپسین خردمند غم خوار حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاح اش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلوده گی مانع میشد !
2 بهمن 1371
حدیث بی قراری ماهانشگفتا
سرود ششم
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد .
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دم ماضی .
غریویم و غوغا
اکنون ،
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی .
هزار معبد به یکی شهر ...
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آن جا برم نماز
که تو باشی .
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی خویش :
درخت معجزه نیستم
تنها یک درخت ام
نوجی در آب کندی ،
و جز این ام هنری نیست
که آشیان تو باشم ،
تخت ات و
تابوت ات .
یادگاریم و خاطره اکنون ، -
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی .
9 فروردین 1372
حدیث بی قراری ماهانهمه شب حیران اش بودم ،
شب بیداران
حیران شهر بیدار
که پیسوز چشمان اش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لخت لخت
آسمان سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را .
حیران بودم همه شب
شهر بیدار را
که آواز دهان اش
تنها
همهمه ی عَفِن اذکارش بود :
شهر بی خواب
با پیسوز پر دود بیداری اش
در شب قدری چنان -
در شب قدری .
گفتم : " بنخفتی ، شهر !
همه شب
به نجوا
نگران چه بودی ؟ "
گفتند :
" برآمدن روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم .
مگر به یمن دعا
آفتاب
برآید . "
گفتم : " حاجت روا شدید
که آنک سپیده ! "
به آهی گفتند : " کنون
به جمعیت خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجت نومیدانه
چنین معجز آیت
برآمد . "
8 فروردین 1373
حدیث بی قراری ماهان- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
شبانه
- به ملال ،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم .
شب ، خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده گان کوچ
دیرگاه ها می گذرد .
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
- از این گونه
بی اشک
به چه می گریی ؟
- مگر آن زمستان خاموش خشک
در من است
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .
22 خرداد 1373
حدیث بی قراری ماهانشرقا شرق شادیانه به اوج آسمان
شرقا شرق شادیانه ...
شبنم خسته گی بر پیشانی مادر و
کاکل پریشان آدمی
در نقطه ی خجسته ی میلادش .
حدیث بی قراری ماهاننگران ،
نگران آن دو چشم است
آن دو چشمان است ،
دور سوی آن سهیل که بر سیبستان حیات من می نگرد
تا از سبزینه ی نارس خویش
سرخ برآید .
سخت گیر و آسان مهر
در فراز کن که سهیل می زند !
سهیلان من اند
ستاره گان هماره بیدارم ،
و دروازه های افق
بر نگرانی شان گشوده است .
بیمارستان مهرداد
13 اسفند 1375
حدیث بی قراری ماهانمرگ آن گاه پاتابه همی گشود که خروس سحرگهی
با تخلص خونین بامداد
بانگی همه از بلور سر می داد -
گوش به بانگ خروسان در سپردم
هم از لحظه ی ترد میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که پوپک زرد خال
بی شانه ی نقره به صحرا سر می نهاد -
به چشم ، تاجی به خاک اگنده جستم
هم از لحظه ی نگران میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که کبک خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سر میداد -
به در کشیدن جام قهقهه همت نهادم
هم از لحظه ی گریان میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که درخت بهارپوش
رخت غبارآلوده به قامت می آراست -
چشم به راه خزان تلخ نشستم
هم از لحظه ی نومید میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که هزار سیاه پوش
بر شاخ سار خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد -
با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش
27 آبان 1376
حدیث بی قراری ماهانچاه شغاد را ماننده
چاه شغاد را ماننده ...
حنجره یی پر خنجر در خاطره ی من است :
چون اندیشه به گوراب تلخ یادی درافتد
فریاد
شرحه شرحه برمی آید .
حدیث بی قراری ماهانچون فوران فحل مست آتش بر کره ی خمیری
چون فوران فحل مست آتش ...
به جانب ماه آهکی غریو می کشیدیم .
حنجره ی خون فشان مان
دشنامیه های عصب را کفر شفاف عصیان بود
ای مرارت بی فرجام حیات ، ای مرارت بی حاصل !
غلظه ی خون اسارت مستمر در میدانچه های تلخ ورید
در میدانچه های سنگی بی عطوفت ...
- فریب مان مده اِی !
حیات ما سهم تو از لذت کشتار قصابانه بود .
لعنت و شرم بر تو باد !
1377
حدیث بی قراری ماهاننخستین که در جهان دیدم
نخستین که در جهان دیدم ...
از شادی غریو برکشیدم :
" من ام ، آه
آن معجزت نهایی
بر سیاره ی کوچک آب و گیاه ! "
آن گاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم :
میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم !
چندان که در پیرامن خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم :
بنگر چه درشتناک تیغ بر سر من آخته
آن که باور بی دریغ در او بسته بودم .
اکنون که سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم
به جز آه حسرتی با من نیست :
تبری غرقه ی خون
بر سکوی باور بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاری ست .
12 اسفند 1377
حدیث بی قراری ماهاننخستین
نخستین / از غلظه ی پنیرک ...
از غلظه ی پنیرک و مامازی سر برآورد .
( نخستین خورشید ...
بی خبر ... )
و دومین
از جیفه زار مداهنت سر بر کرد .
( دیگر روز ...
از جیفه زار مداهنت ...
خورشید روز دیگر ... )
سومین
اندوه انتظار را بود از اندوه انتظار بی خبر .
و چارمین
حیرت بی حاصلی را بود
از حیرت بی حاصلی
بهره سوته تر .
پنجمین
آه سیاهی را مانستی
یکی آه سیاه را .
آن گاه
خورشید ششم
ملال مکرر شد :
اونگ یکی ماه ناتمام
به بدل چینی کاسه ی آسمانی شکسته درآویخته .
و آن گاه
خورشید هفتمین در اشکی بی قرار غوطه خورد :
اشکی بی قرار ،
بدری سیا قلم
جویده جویده ریخته واریخته .
و بی هوده
ما
هنوز
انتظاری بی تاب می بردیم :
ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی داشتیم :
( شاید را و مگر را
بر دروازه ی طلوع ) -
که خورشید نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمان پیرزاد را
به بازی بازی
در غلطه ی بوناک پنیرک و مامازی
24 فروردین 1378
حدیث بی قراری ماهانکژ مژ و بی انتها
کژ مژ و بی انتها
به طول زمان های پیش و پس
ستون استخوان ها
چشم خانه ها تهی
دنده ها عریان
دهان
یکی بر نامده فریاد
فرو ریخته دندان ها همه ،
سوت خارج خوان ترانه ی روزگاران از یاد رفته
در وزش باد کهن
فرو نستاده هنوز
از کی باستان .
باد اعصار کهن در جمجمه های روفته
بر ستون بی انتهای آهکین
فرو شده در ماسه های انتظاری بدوی .
دفترهای سپید بی گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه ی عبور :
نخ پرکی چوکین
بر سوراخ جوال دوزی .
اما خیال ات را هنوز
فرا گرد بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش تر که خواب ام به ژرفای ژرف اندر کشد .
گفتم اینک ترجمان حیات
تا قیلوله را بی بایست نپنداری .
آن گاه دانستم
که مرگ
پایان نیست .
1378
در آستانهمطرب درآمد
حکایت
با چکاوک سر زنده یی بر دسته ی سازش .
مهمانان سرخوشی
به پایکوبی برخاستند .
از چشم ینگه ی مغموم
آنگاه
یاد سوزان عشقی ممنوع را
قطره یی
به زیر غلتید .
عروس را
بازوی آز با خود برد .
سرخوشان خسته پراکندند .
مطرب بازگشت
با ساز و
اخرین زخمه ها در سرش
شاباش کلان در کلاه اش .
تالار آشوب تهی ماند
با سفره ی چیل و
کرسی باژگون و
سکوب خاموش نوازنده گان
و چکاوکی مرده
بر فرش سرد آجرش .
6 فروردین 1364
در آستانهبا خوشه های یاس آمده بودی
هاسمیک
تأیید حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی نهاد .
بلور سر انگشتان ات که ده هلاکت ماه بود
در معرض خورشید از حکایت مردی می گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراس بیشه ی غربت را
هجا به هجا
دریافته بود .
می خفتی
می آمدیم و می دیدیم
که جان ات
ترنم ، بی گناهی ست
راست همچون سازی در توفان سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی دهد :
کلافی سر در خویش
گشوده می شود ،
نغمه یی هوش ربا
که جز در استدراک همه گان
خودی نمی نماید .
نگاه ات نمی کردیم ، دریغا !
به مایه یی شیفته بودیم که در پس پشت حضور مهتابی ات
حیات را
به کنایه درمی یافت .
کی چنین بربالیده بودی ای هلاکت ناخن هایت ده بار بلور حیات !
به کدام ساعت سعد
بربالیده بودی ؟
آذر 1368
در آستانهظلمات مظلق نابینایی .
ظلمات مطلق نابینایی
احساس مرگ زای تنهایی .
" _ چه ساعتی ست ؟ ( از ذهن ات می گذرد )
چه روزی
چه ماهی
از چه سال کدام قرن کدام تاریخ کدام سیاره ؟ "
تک سرفه یی ناگاه
تنگ از کنار تو .
آه احساس رهایی بخش هم چراغی !
1 مهر 1370
در آستانهحجم قیرین نه در کجایی ،
حجم قیرین نه در کجایی ...
نادر کجایی و بی در زمانی .
و آن گاه
احساس سر اگشتان نیاز کسی را جستن
در زمان و مکان
به مهربانی :
" _ من هم این جا هستم ! "
پچپچه یی که غلتا غلت تکرار می شود
تا دوردست های لامکانی .
کشف سحابی مرموز هم داستانی
در تلنگر زودگذر شهابی انسانی .
1 مهر 1370
در آستانهدر پیچیده به خویش جنین وار
در پیچیده به خویش ...
که پیرامن ات انکار تو می کند ،
در چنبره ی خوف سیاهی به زهدان ماننده
در ظلماتی از غلظت سرخ کینه یا تحقیر .
" _ رها شو تا به معرکه ی جدال درآیی
حتا به هیأت شکل نایافته جنینی ! "
میلادت مبارک ای واحد آماری
ای قربانی کاهش نوزادمرگی !
1 مهر 1370
در آستانهدسته ی کاغذ
طبیعت بی جان
بر میز
در نخستین نگاه آفتاب .
کتابی مبهم و
سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته .
بحثی ممنوع
در ذهن .
آذر 1371
در آستانهچیزی به جا نماند
خلاصه ی احوال
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راه ام کند .
با اذان بی هنگام پدر
به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را ، بر جای ،
چیزی به جای بنماندم .
4 آبان 1371
در آستانهآن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
آن روز در این وادی ...
که مرده یی این جا در خاک نهادیم .
چراغ اش به پفی مرد و
ظلمت به جان اش در نشست
اما
چشم انداز جهان
هم چنان شناور ماند
در روز جهان .
مرده گان
در شب خویش
از مشاهده بی بهره می مانند
اما بند ناف پیوند
هم از آن دست
به جای است . _
یکی واگرد و به دیروز نگاهی کن :
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد .
7 فروردین 1372
در آستانهشب
خاطره
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر ،
سحرگه
به ناگاه با قُشَعریره ی درد
در لطمه ی جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگ اش را
پلک آشفته ی مرگ اش را ،
و نعره ی اُزگل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فرو ریخت .
تا به کسالت زرد تابستان پناه آریم
دل شکسته
به ترک کوه گفتیم .
12 شهریور 1372
در آستانهبر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟
بر کدام جنازه زار می زند ...
بر کدام مرده ی پنهان می گرید
این ساز بی زمان ؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زه ، این پنجه ی نادان ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است .
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی ؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیر دریچه های بی گناهی ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
18 شهریور 1372
در آستانهما نیز روزگاری
ما نیز روزگاری ...
لحظه ای سالی قرنی هزاره یی از این پیش ترک
هم در این جای ایستاده بودیم ،
بر این سیاره بر این خاک
در مجالی تنگ - هم از این دست _
در حریر ظلمات ، در کتان آفتاب
در ایوان گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادروان بوران
در حجله ی شادی
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ .
ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجال تنگ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک پای یا گران بار
آزاد یا گرفتار .
ما نیز
روزگاری
آری .
آری
ما نیز
روزگاری ...
22 مهر 1372
در آستانهقناری گفت : _ کره ما
قناری گفت : ...
کره ی قفس ها یا میله های زرین و چینه دان چینی .
ماهی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود .
کرکس گفت : _ سیاره ی من
سیاره ی بی هم تایی که در آن
مرگ
مائده می آفریند .
کوسه گفت : _ زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و استین اش از اشک تر بود .
1373
در آستانهنه عادلانه نه زیبا بود
نه عادلانه نه زیبا ...
جهان
پیش از آنکه ما به صحنه برآییم .
به عدل دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد .
در آستانهآن روی دیگرت
ان روی دیگرت
زشتی هلاکت باری ست
ای نیم رخ حیات بخش ژانوس !
در آستانهیکی کودک بودن
یکی کودک بودن
آه !
یکی کودک بودن در لحظه ی غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ
بر آیینه .
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خش خش نخستین برف سنگین بار
بر آدمک سرد باغچه .
در این روز بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
26 فروردین 1373
در آستانهبر این کناره تا کرانه ی آمو دریا
ترانه
آبی می گذشت که دگر نیست :
رودی که به روزگاران دراز سرید و از یاد شد
رودی که فرو خشکید و بر باد شد .
بر این امواج تا رودباران سند
زورقی می گذشت که دگر نیست :
زورقی که روزی چند دز خاطری نقش بست
و ان گه به خرسنگی برآمد و درهم شکست .
بر این زورق از بندری به شهر بندری
زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست :
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهال آرزویی به دل می کاشت .
بر این رود پا در جای
امیدی درخشید که دگر نیست :
امید سعادتی که پابرجا می نمود
لیکن در بستر خویش به جز خوابی گذرا نبود .
تیر 1373
در آستانهزمین را انعطافی نبود
سفر شُهود
سیاه یی آتی بود
لکه سنگی بود
آونگ
که هنوز مدار نمی شناخت زمین ،
و سرگذشت سرخ اش
تنها
التهابی درک نا شده بود
فراپیش زمان .
سنگ پاره یی بی تمیز که در خشکای خمیره اش هنوز
" خود " را خبر از " خویشتن " نبود ،
که هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی ،
نه انجیربنی که برگ اش
درز گندم را
شرم آموزد
از آن پس که بشکافد
از آن پس که سنگ پاره واشکافد
و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :
سیاره یی به عشوه گریزان
بر مدار خشک و خیس اش
نا آگاه از میلاد و
بی خبر از مرگ
چه به یک دیگر ماننده ! شگفتا ، چه به یک دیگر ماننده !
حضوری مشکوک در درون و
حضوری مشکوک در برون
مرزی مشکوک میان برون و درون _
عشق را چه گونه باز شناختی ؟
کجا پنهان بود حضور چنین آگاه ات
بر آن توده ی بی ادراک
در آن رستاق کو تا هنوز ؟
خفته ی بیدار کدام بستر بودی
کدام بستر ناگشوده ؟
نوزاده ی بالغ کدام مادر بودی
کدام دوشیزه مادر نابسوده ؟
سنگ
از تو
خاک بستانی شدن چه گونه آموخت ؟
خاک
از تو
شیار پذیرا شدن چه گونه آموخت ؟
بذر
از شیار
امان محبت جستن
جهان را
مضیف مهربان گرسنه گی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارت شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافت آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلوه ی هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زنده گی گشودن
مردن و باز آمدن و دیگرباره بمردن ...
این همه را
از کجا آموختی ؟
آن پاره سنگ بی نشان بودم من در آن التهاب نخستین
آن پاره سکون خاموش بودم من در آن ملال بی خویشتنی
آن بوده ی بی مکان بودم من
آن باشنده ی بی زمان . _
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسم سر انگشت جادوی ؟
از کجا دریافتی درخت اسفندگان
بهاران را با احساس سبز تو سلام می گوید
و ببر بیشه
غرورش را در آیینه ی احساس تو می آراید ؟
از کجا دانستی ؟
هنوز این آن پرسش سوزان است ،
و چراغ کهکشان را
به پفی چه دردناک خاموش می کند اندوه این ندانستن :
برگ بی ظرافت آن باغ هرگز تا هنوز
عشق را
ناشناخته
برابر نهاد آزرم
چه گونه کرد ؟
( هنوز
این
آن پرسش سوزان است . )
7 دی 1373
در آستانهقفس این قفس این قفس ...
قفس
پرنده
در خواب اش از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش
که خود
به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس .
از ما دو
کدام ؟ _
تو که زندان ات تو را زمزمه می کند
یا من
که غریو خود را نیز
نمی شنوم ؟
تو که زندان ات مرا غریو می کشد ،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهاران ام
مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد ؟ _
از ما دو
کدام ؟
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان !
22 فروردین 1374
در آستانهجوشان از خشم
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان برفشرده
کلوخ پاره یی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
برابریان را هدف گرفت .
هم سنگران خنده ها نهان کردند .
سهراب گفت :
_ آه ! دیدی ؟
سرانجام
او نیز ...
11 اردیبهشت 1374
در آستانهلب را با لب
بوسه
در این سکوت
در این خاموشی گویا
گویاتر از هر آن چه شگفت انگیز تر کرامت آدمی شمار است
در رشته ی بی انتهای معجزتی که اوست ...
در این اعتراف خاموش ،
در این " همان "
که تواند در میان نهاد
با لبی
لبی
بی وساطت آن چه شنودن را باید ...
آن احساس عمیق امان ، در این پیرانه سر
که هنوز
پرواز در تداوم است
هم از آن گونه کز آغاز :
رابطه یی معجز آیت
از یقینی که در آن آشیان گذشت
در پایان این بهاران
تا گمانی که به خاطری گذرد
در آغاز ، یکی خزان .
15 خرداد 1374
در آستانهسر به سر سرتاسر در سراسر دشت
گدایان بیابانی
راه به پایان برده اند
گدایان بیابانی .
پای آبله
مرده اند
بر دو راهه ها همه ،
در تساوی فاصله با تو _ ای نزدیک ترین چی خانه ی اتراق ! _
از له له سوزان باد سام
تا لاه لاه بی امان سوز زمستانی
گدایان بیابانی .
28 مرداد 1374
در آستانهآن دلادل حیات
ببر
که استتار مراقب اش
در زخم خاک
سراسر
نفسی فرو خورده را ماند .
سایه و زرد
مرگ خاموش را ماند ،
مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را .
هر کشاله اش کیفی بی قرار است
نهان
در اعصاب گرسنه گی ،
سایه ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأت اعماق .
هر سکون اش
لحظه ی مقدر چنگال نامنتظر ،
جلگه ی برف پوش
سراسر
اعلام حضور پنهان اش :
به خون در غلتیدن خفته گان بی خبری
در گرده گاه تاریخ .
ای به خواب خرگوران فرو شده
به نوازش دستان شرور یکی بد نهاد !
ای زنجیر خواب گسسته به آواز پای ره گذری خوش سگال !
17 آذر 1375
در آستانهچرک مرده گی پر جوش و جنجال کلاغان و
طرح های زمستانی
1
سپیدی درازگوی برف ...
ته سفره ی تکانیده به مرز کرت
تنها حادثه است .
مرد پشت دریچه ی زردتاب
به خورجین کنار در می نگرد .
جهان
اندوه گن
رها شده با خویش .
و در آن سوی نهالستان عریان
هیچ چیز زا واقعه سخنی نمی گوید .
21 بهمن 1375
آسمان
2
بی گذر از شفق
به تاریکی درنشست .
دود رقیق
از در و درز بام
بوی تپاله می پراکند .
کنار چراغ کلبه
نقلی ناشنیده می گوید بوته ی زرد و سرخ سربند
و در تویله ی تاریک
هنوز از گرده ی یابوی خسته
بخار برمی خیزد .
31 بهمن 1375
در آستانهچیزی به دمب سکوت سیاسنگین فضا آویخت
طرح بارانی
تا لحظه ی انفجار کبریت خفه در صندوق افق
خاموشی شود
و عبور فصیح موکب رگ بار
بیاغازد .
برق و
ناوک پر انکسار پولاد سپید و
طبله طبله
غلت بی کوک طبل رعد
بر بستر تشنه ی خاک .
خاک و
پای کوبان فصیح نوباوه گان شاد باران
در بارانی های خیس خویش .
آن گاه
جهان به تمامی :
زمین و زمان به تمامی و
آسمان به تمامی .
و ان گاه
سکوت مقدس خورشید بنشسته روی
بر سجاده ی خاک ،
و درنگ سنگین ساتور خونین
در قربان گاه بی داعیه ی فلق .
درنگ سنگین ساتور خونین و
نزول لختالخت تاریکی
چون خواب ،
چونان لغزش خاکستری خوابی بی گاه
بر خاک .
28 فروردین 1376
در آستانهناگهان
میلاد
عشق
آفتاب وار
نقاب برافکند
و بام و در
به صورت تجلی
درآکند ،
شعشعه ی آذرخش وار
فرو کاست
و انسان
برخاست .
5 اردیبهشت 1376
در آستانهیه مردی بود حسین قلی
قصه مردی که لب نداشت
چشاش سیا لپاش گلی
عصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت . _
خنده ی بی لب کی دیده ؟
مهتاب بی شب کی دیده ؟
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس .
شبای دراز بی سحر
حسین قلی نِشِس پکر
تو رخت خوابش دمرو
تا بوق سگ اوهو اوهو .
تموم دنیا جم شدن
هی راس شدن هم خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه گی به دورش وق و وق
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده ی ملاپیناس
دم اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی نظیر :
" _ حسین قلی غصه خورک
خنده نداری به درک !
خنده که شادی نمیشه
عیش دومادی نمیشه
خنده لب پشک خره
خنده ی دل تاج سره
خنده لب خاک و گله
خنده ی اصلی به دله ... "
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل ،
وقتی که هوای دل پسه
اسیر چنگ هوسه ،
دل سوزی از قصه جداس
هر چی بگی باد هواس !
حسین قلی با اشک و آه
رف دم باغچه لب چاه
گف : " _ ننه چاه ، هلاکتم
مرده ی خلق پاکتم !
حسرت جونم رُ دیدی
لب تو امونت نمی دی ؟
لب تو بده خنده کنم
یه عیش پاینده کنم . "
ننه چاهه گف : " _ جسین قلی
یاوه نگو ، مگه تو خلی ؟
اگه لب مو بدم به تو
صبح ، چه امونت چه گرو ،
واسه یی که لب تر بکنن
چی چی تو سماور بکنن ؟
" ضو " بگیرن " رت " بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن ؟
ظهر که می باس آب بکشن
بالای باهار خواب بکشن ،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن ،
سطلو که بالا کشیدن
لب چاهو این جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایق سطل ما باشه ؟ "
دید که نه وال لا ، حق می گه
گرچه یه خورده لق می گه .
حسین قلی با اشک و آ
رف لب حوض ماهیا
گف : " بابا حوض ترتری
به آرزوم راه می بری ؟
می دی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب تو مرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم ؟ "
حوض بابا غصه دار شد
غم به دلش هوار شد
گفت : " _ ببه جان ، بگم چی
اگر نخوام که هم چی
نشکنه قلب نازت
غم نکنه درازت :
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می پاشه
آبش میره تو پی گا
به کل می رمبه از جا "
دید که نه وال لا ، حقه
فوقش یه خورده لقه .
حسین قلی اوهون اوهون
رف تو حیاط ، به پشت بون
گف : " _ بیا و ثواب بکن
یه خیر بی حساب بکن :
آباد شه خونمونت
سالم بمونه جونت !
با خلق بی بائونه ت
لب تو بده امونت
باش یه شیکم بخندم
غصه ر بار ببندم
نشاط یامُف بکنم
کفش غمو چن ساعتی
جلو پاهاش جف بکنم . "
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد :
" _ حسین قلی ، فدات شم ،
وصله ی کفش پات شم
می بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا ؟
اگه لب من نباشه
جانودونی م کجا شه ؟
بارون که شر شرو شه
تو مخ دیفار فرو شه
دیفار که نم کشینه
یه هو از پا نشینه ،
هر بابایی می دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار بونش م خرابه
پلش اون ور آبه .
دیگه چه بومی چه کشکی ؟
آب که نبود چه مشکی ؟ "
دید که نه وال لا ، حق می گه
فوقش به خورده لق می گه .
حسین قلی زار و زبون
ویله زنون گریه کنون
لبش نبود خنده می خواس
شادی پاینده می خواس .
پا شد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مچ پیچ و کول بار و سبد
سبوچه و لولنگ و نمد
دوید این سر بازار
دوید اون سر بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سکه جدا کرد
آجیل کارگشا گرفت
از هم دیگه سوا گرفت
که حاجتش روا بشه
گره ش ایشال لا وابشه
بعد سر کیسه وا کرد
سکه ها رو جدا کرد
عرض به حضور سرورم
چی بخرم چی چی نخرم :
خرید انواع چیزا
کیشمیشا و مویزا ،
تا نخوری ندانی
حلوای تن تنانی ،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی پاتی
آرده و پادرازی
پنیر لقمه ی قاضی ،
خانمایی که شومایین
آقایونی که شومایین :
با هف عصای شیش منی
با هف تا کفش آهنی
تو دشت نه آب نه علف
راه شو کشید و رفت و رف
هرجا نگاش کشیده شد
هیچ چیز جز این دیده نشد :
خشکه کلوخ و خار و خس
تپه و کوه لخت و بس :
قطار کوهای کبود
مث شترای تشنه بود
پستون خشک تپه ها
مث پیره زن وخت دعا .
" _ حسین قلی غصه خورک
خنده نداشتی به درک !
خوشی بیخ دندونت نبود
راه بیابونت چی بود ؟
راه دراز بی حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب بکوب
نه صب خوابیدی نه غروب
سفره ی بی نونو ببین
دشت و بیابونو ببین :
کوزه ی خشکت سر راه
چشم سیات حلقه ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاش خور تو هواس ! "
حسین قلی ، تلو خورون
گشنه و تشنه نصبه جون
خسه خسه پا می کشید
تا به لب دریا رسید .
از همه چی وامونده بود
فقط ام به دریا مونده بود .
" _ ببین ، دریای لَم لَم
فدای هیکلت شم
نمیشه عزتت کم
از اون لب درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خیر ما کن
حسرت ما دوا کن :
لبی بده امونت
دعا کنیم به جون ات "
" _ دلت خوشه حسین قلی
سر پا نشسته چوتولی .
فدای موی بورت !
کو عقلت کو شعورت ؟
ضررای کارو جم بزن
بساط ما رو هم نزن !
مَچِده و مناره ش
یه دریاس و کناره ش .
لب شو بدم ، کو ساحلش ؟
کو جیگر کیش کو جاهلش ؟
کو سایبونش کو مشتریش ؟
کو فوفولش و کو نازپریش ؟
کو ناز فروش و نازخرش ؟
کو عشوه یی ش کو چش چر ش ؟ "
حسن قلی ، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گل
دساش از پاهاش دراز ترک
برگشت خونه ش به حال شگ .
دید سر کوچه راه به راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هرته زنون ریسه می رن
میخونن و بشکن می زنن :
" _ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرض بنده ؟
دشت و هامونو دیدی ؟
زمین و زمونو دیدی ؟
انار گل گون می خندید ؟
پسه ی خندون می خندید ؟
خنده زدن لب نمی خواد
داریه و دمبک نمی خواد :
یه دل می خواد که شاد باشه
از بند غم آزاد باشه
یه بر عروس غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه !
حسین قلی !
حسین قلی !
حسین قلی حسین قلی حسین قلی ! "
تابستان 1338
مدايح بى صله
روزنامه ى انقلابى
هنگامى كه مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابر من نشسته بود
_ آن سوى ميز كنكاش " چه بايد كرد و چه گونه " _
و نمونه هاى حروف را اصلاح ميكرد .
از خاطرم گذشت كه : " چرا برنمى خيزد پس ؟
مگر نه قرار است
كه خون بيايد و
چرخ چاپ را
بگرداند ؟ "
مدايح بى صله
و چون نوبت ملاحان ما ...
و چون نوبت ملاحان ما فرا رسد
آن خون ريز بى دادگر
در جزيره ى مغناتيس
بر دو پاى
استوار بايستد
زخم آخرين را
خنجرى برهنه به دندان اش .
پس دريا
به بانگى خاموش
ايشان را آواز در دهد .
ملاحان
از زيباترين دختران
دست بازدارند
و در بالا خانه هاى محقر ميكده ى بار انداز
به خود رها كنند ،
خواب گردوار
در زورق هاى زنگار
پارو بردارند .
و به جانب ميعاد مقدر ظلمت
شتاب كنند .
١٣٥٧