ســـوم
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
بایــــد عــــزادار نبـــودن هایـــــت باشــــــم . . .؟
نمایش نسخه قابل چاپ
ســـوم
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
بایــــد عــــزادار نبـــودن هایـــــت باشــــــم . . .؟
باید دلِ پُرم را بالا بیاورم
تا بعد از آن کمی بخوابم
بخندم
قدم بزنم
اصلن در این آفتابِ داغ دلم خنک بشود
منیره حسینی
می دانی؟
یک وقت هایی بایدرویِ یک تکه کاغذ بنویسیتعطیل استو بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت... ... باید به خودت استراحت بدهیدراز بکشیدست هایت را زیر سرت بگذاریبه آسمان خیره شویو بی خیال سوت بزنیدر دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:بگذار منتظر بمانند.
حسين پناهي
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
قیصر امین پور
شعری که تو کتابهای درسیمون بود ولی من خیلی دوستش داشتم [labkhand]
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
نیما یوشیج
هیچ کس منتظر خواب تو نیست / که به پایان برسد
سال ها می گذرد / لحظه ها می آیند
و تو در قرن خودت در خوابی
هیچ پروازی نیست / که رساند ما را / به قطار دگران
مگر اندیشه و علم / مگر انگیزه و عشق
مگر آینده و صلح / و تقلا و تلاش . . .
بخت از آن کسی است / که مناجات کند در کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
و ببیند در خواب . . . حل یک مسئله را
باز با شادی یک مسئله بیدار شود . . .!
مجتبی کاشانی
نیا باران ، زمین جای قشنگی نیست . . .
،من ازجنس زمینم ، خوب می دانم که اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق رادربسته های زرد کوچک نسیه میدادند ،
دراینجا قدرمردم رابه جو اندازه میگیرند ،
دراینجا شعر حافظ را به فال کولیان د ربه در اندازه می گیرند ،
نیا باران ، زمین جای قشنگی نیست . . .
کوچه
زنده یاد فریدون مشیری
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم ،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ،
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید ،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .
من همه، محو تماشای نگاهت .
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی :
از این عشق حذر كن !
لحظهای چند بر این آب نظر كن ،
آب، آیینة عشق گذران است ،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا، كه دلت با دگران است !
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن !
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم !
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم ،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد ،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ،
باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم !
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشك در چشم تو لرزید ،
ماه بر عق تو خندید !
یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم .
نگسستم، نرمیدم .
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم ،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم !
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم ، تنها ، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایهای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است !
خندهای کو که به دل انگیزم ؟
قطرهای کو که به دریا ریزم ؟
صخرهای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است .
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک ، غمی غمناک است.
"سهراب سپهری"
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست ؟
بیخودی میگویند هیچ کس تنها نیست ، چه کسی تنها نیست ؟
همه از هم دورند ...
همه در جمع ولی تنهایند ...
من که در تردیدم ، تو چطور ؟
"سهراب سپهری"