پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
در فرو دست حتما
کفتری میخورد اب
اب را گل نکنید
آخر این گل شدن آب دلی میشکند
این اب ذلال میرود سمت زندگی
از بهر شروعی میرود
تاکه سر سبز کند قلب تو را حتی مرا
سرسبزی هر دیده بینا همه از حرمت این آب روان خواهد بود
اب را گل نکنید و اجازه ندهید به کسی از حاشیه سازان زمان تا که گل گردانند این اب روان
شاید..........
شاید این آب ذلال
دل بی تاب مرا .............
بگذریم...
آب را گل نکنیم
غصه در دل نکنیم
نگذاریم نفس خسته شود
وقت فریاد نباشد امروز
زمزمه باید کرد
در همه نقطه ی شهر
دل سهراب که خون شد ما نیز
خون دل ها خوردیم
بس در سینه تبدار نگه داشته ایم این جمله:
"اب را گل نکنید"
کاش میدانستند
اگر این اب گل الود شود دل ما میمیرد
آه از حرمت بشکسته این اب روان
که کسی قدر نگاهش نشناخت
تو و من ما باشیم
فکر فردا باشیم
نگذاریم که فردا گویند:
"آب را گل کردند
غصه در دل کردند"
ای سهراب رحمتت بادا که
نفست زمزمه بیداریست.
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
دلسوختگان ز غصه مردند***با ناله ی خود مرا فسردند
اشکی که چکیده از رخی زرد***بس دیده ی بسته اش نظر کرد
این غصه بسی سخت و غم افزاست***آن دل که گرفتار شد از ماست
آتش چو به جان خسته افتاد***دل چند نموده داد و فریاد
مارا غم و ماتم جگری سوخت***این دیده ندید انچه که میسوخت
ای اشک ببین چه زار گشتم***ای غصه ببین که خار گشتم
مهتاب من از دیده نهان است***آخر چه کنم درد گران است
این درد مرا کرده دل افگار***خون خورده ام از غصه چه بسیار
این سینه غمی بزرگ دارد***جان در همه لحظه میسپارد
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
ارام چشمهايت را ببند
دست در دست شقايق بگذار
و صداي تپش قلبت را
در ميان غيل و غال روزها يك دم شنو
تاپ تاپ او ميتپد وندر خيال پاك خود
رود ارامي بكش نقاشي
دست در دست شقايق لب آب و فضا سبز تر از وسعت اين جنگلها
ايا ارام شدي؟
چشم ها را نگشا
تا خيالت به هم از اين همه غوغا نخورد....
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
ماه بر وسعت صحرا تابید
دل پر درد گل یاس بخفت
خسته از جور زمانه ارام
ماه تابان سخنی را میگفت
سخنی کز دم او ناله ها تا به ثریا میبرد
خاک ارام
دشت ارام
اسمان تلخیه ارامش را در نگاه پر از اضطراب مهتاب بدید
امشب نیز
مثل دیگر شبها
خسته از هق هق گلبرگ ببین
ساقه ی راست قد و قامت هم
چو کمانی چو هلال ماه خم شد
ناله ها در دل ما رخنه کند واویلا
باز هم میگویم
و به تکرار سخن میرانم
ای دوست ببین
خاک ارام
دشت ارام
اسمان تلخیه ارامش را
در نگاه پر از اضطراب مهتاب بدید....
- - - به روز رسانی شده - - -
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
چشمی به در از برای من نیست
اشکی که چکد ز چشم جاریست
آنکو نظری کند بگو کیست
برگو گنهم قصور من چیست
گوشی شنوا بود که کر نیست
گفتم ز غمم به ابر بگریست
گفتم به سما ببین که ابریست
بر اوج غمم هوای سردیست
در قلب چه سوز اشک باریست
در سینه برای غم سراییست
گریانمو گریه را بهاییست
در گریه چه صوت بس رساییست
غم داده به غصه نمره ای 20
آخر تو بگو که غم چه یاریست
بر لوح وجود من چه نامیست
چشمم بنگر چسان بهاریست
زخمی به دلم بود که کاریست
هرگز تو نگفته ای که از چیست
دلسوخته ام چه سخت دردیست
چشمی به در از برای من نیست
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
شکسته ام و توانی برای صحبت نیست
به روزگار من اینک گلایه ،غربت نیست
اگر که فاصله این سان بروی فاصله هاست
دگر بدان که امیدی برای الفت نیست
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
شکسته ام و توانی برای صحبت نیست
به روزگار من اینک گلایه ،غربت نیست
اگر که فاصله این سان بروی فاصله هاست
دگر بدان که امیدی برای الفت نیست
پاسخ : دفنر شعر شعرای نخبگان
آسمان دل ویران شده ما همه جا طوفانیست
چشمها گریانیست
دیده را بارانیست که تو گویی انگار سیل غم میبارد
آسمان آبی ها!!
یادی از این دل طوفان زده ما بکنید......
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
تو نخواهی آمد
و من اینجا تنها
هر نفس هم نفس آه شوم
تو نخواهی فهمید
که دلم میشکند
و نگاهم غم باران دارد
تو نخواهی دانست
که دلی بشکسته و نگاهی خسته
و همان بغض شدیدی که دگر راه برویم نفسم را بسته
ز کجا امده اند
اما....
من دگر میدانم
و بسی مطمئنم
تو نخواهی آمد
تو نخواهی فهمید
تو نخواهی دانست
تا به حالا این بود
تا ابد هم این است
نفسی کاش بیاید و به بیرون نرود
خس خس آه مرا خنده کنند این مردم
یاد نیما کردم
غم این خفته چند
ای دریغا به برم میشکند
بغض سنگین و قدیمی که نفس ها را برد
بر سرم میشکند
آسمان میبارد
حرمت اشکم را
در بر چشم ترم میشکند
من در این تنهایی
هان بدان که کمرم میشکند...
پاسخ : دفتر شعر شعرای نخبگان
سلام بر تو که روسوی کربلا رفتی
سلام بر تو که آخر به نیزه ها رفتی
سلام بر تو که با دعوتی ز نامردان
به سوی شهر پلیدی و بی وفا رفتی
سلام بر تو که با اهل خانه ات آقا
به سوی دشت غم انگیز نینوا رفتی
سلام بر تو و لعنی به دشمنانت باد
سوال میکنم آقا، چرا، چرا رفتی؟
سلام تا ابدیت به ماه بر نیزه
سلام برتو که آخر به نیزه ها رفتی
دوباره کعب نی و خیزران و لعل لبش
دوباره قصه ی بی آبی گل و چمنش
دوباره ناله ی پر شور خواهری دلخون
که دیده پیروهن پاره ای بشد کفنش
دوباره نیزه و شمشیر و تیغ و تیر و سنان
حکایت سم اسبان و پاره پاره تنش
حکایت علم و مشک خالی سقا
ربابه و غم طفلی که خشک شد دهنش
رقیه ای که دلش خوش به گوشواره بود
علی اکبر و خصمی که چاک زد بدنش
شنیده ام که سرت را زتن جدا کردند
شنیده ام که تو را بی کفن رها کردند
شنیده ام که تنت پایمال اسبان شد
سرت مقابل طفلان به نیزه ها کردند
شنیده ام که ره آب بر حرم بستند
سوال من بود اینکه چنین چرا کردند؟
شنیده ام بسی تشنه جان سپردی تو
چرا ستم به شما این چنین روا کردند
شنیده ام که خیامت در اتشی میسوخت
شنیده ام که شراری بر آن سرا کردند