پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی ريا
گفت: «من هم شنيده ام خبرش / نسبتی نيست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد/ وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «مي خورم سوگند / به خدايی که نبودش مانند
که تو را هي چگه به وی ندهم / نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه ی تو و او / وآنچه بوده ميانه ی تو و او»
گفت: «وی مرا چه بازارست، / که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خيالی ز روی من ديد هست / نه گياهی ز باغ من چيد هست
ليک چون سبق يافت سوگندت / به اجابت نم یکنم بندت
قوم انصار پاک دينان اند / در زمان و زمين امينان اند
بر مقالاتشان مگردان پشت! / رد ايشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر! / گر نم یبايدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد / رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: «! احسنت ، خوب گفتی، / خوب کم فتد نکته اينچنين مرغوب »
آنگه آمد برون و با ايشان / گفت کای زمر هی وفاکيشان!
کرد ريا قبول اين پيوند / ليک او گوهر یست بی مانند
مهر او، هم به قدر او بايد / تا سر او به آن فرو آيد
باشد او گوهری جهان افروز / کيست قائم به قيمتش امروز؟»
معتمر گفت: «! آن منم، اينک! / هر چه خواهی ضمان منم، اينک »
خواست چندان زر تما معيار / که مثاقيل آن رسد به هزار
بعد از آن نيز ده هزار درم / سيم خالص، نه بيش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای يمن / صد ديگر از آن فزون به ثمن
نافه ها مشک و طلبه هاعنبر / عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر / زود کردند بر مدينه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند / مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را / شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور / حال بگذشتشان بدين دستور
ادامه دارد...
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
بعد چل روز کز نشاط و سرور / حال بگذشتشان بدين دستور
داد اجازت پدر که ریا را / ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند / وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریای پرداخت / برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش / کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا / شاد و خرم شدند رهپیما
معتمر با جماعت انصار / تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند / دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار / بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ / جمعی از رهزنان بیفرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه / وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونینلباس و دزدشعار / همه تیغآزمای و نیزه گذار
غافل از گوشهای کمین کردند / رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید / غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر / گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند / چون سگانشان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقهبار / داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری / ضربتی زد به سینهاش، کاری
قفسآسا، به تن فتادش چاک / مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ / که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید، / موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را / غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمهسار سینهی تنگ، / خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد / چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک میمالید / وز دل دردناک مینالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد / کفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بیلقای تو، من / کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده / که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه / رفت با آه، جان او همراه
زندگی بیوی از وفا نشمرد / روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد / روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری / برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد / هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز / به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند / بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب / پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند / در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه / تا قیامت شدند همخوابه
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
رسیدن معتمر بعداز چند گاه بر سر قبر ایشان
بعد شش سال، معتمر، یا هفت / به سر روضهی نبی میرفت
راه عمدا بر آن دیار افگند/ بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو اندهمند / سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن / دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری / سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت: / «چه درختست این» به حیرت ؟ گفت
که: << درختیست این سرشتهی عشق / رسته از تربت دو کشتهی عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست / بر وی از شرح حالشان رقمیست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند، / حال آن کشتگان غم داند >>
جانشان غرق فیض رحمت باد! / کس چو ایشان ازین جهان مرواد!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
حکایت بر سبیل تمثیل
زنگیای روی چون در دوزخ / بینیای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت / لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبعکوب و دل رنجان / همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه / فرجهای در کدوی پردانه
دید آیینهای به ره، برداشت / بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید / همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودیات چون من، / صد کرامت فزودیات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست! / بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی / گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیبها را همه ز خود دیدی / طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد / عیب بگذارد و هنر نگرد
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
در ختم دفتر دوم سلسله الذهب
بود در دل چنان، که این دفتر / نبود از نصف اولین کمتر
لیک خامه از جنبش پیوست / چون بدین جا رسید سر بشکست
چرخ اگر باز بگذرد ز ستیز / سازدم گزلک عزیمت تیز،
دهم از سر، تراش آن خامه / برسانم به مقطع، این نامه
ورنه آن را که خاطر صافیست / اینقدر هم که گفته شد کافیست
هم برین حرف، این خجسته کلام / ختم شد، والسلام والاکرام!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
از دفتر سوم سلسله الذهب در حمد ایزد
حمد ایزد نه کار توست، ای دل! / هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده! / و اعترف بالقصور عن حمده!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
بود در مرو شاه جان زالی
بود در مرو شاه جان زالی / همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی / بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد / روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه میرسد سنجر / برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار / کوش خود سوی سینهریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید / بارگی سوی گندهپیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت / که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زالام / کمتر از صد به اندکی سالام
خفته در خانهام سه چار یتیم / دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام / کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند / وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی / تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهی مزدور / ز آبله پر، چو خوشهی انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم / پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان / رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو / در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند / سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداریست؟ / در دل خلق، تخم غم کاریست؟
دست از عدل و داد داشتهای / ظالمان بر جهان گماشتهای
گرچه امروز نیست حد کسی / که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت / چه جواب خدای خواهی گرفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج / وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟ / در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهی چتر تو گشت بلند / سایهی ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ / میوهی عیش میخوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوهبری / تو گشاده دهان به میوهخوری
چشم بگشا! چون عاقبتبینان / بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست / صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!! / گفت با خود که این چه کارگریست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!! / تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!! / شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!! / ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
رسیدن پیامبر ( ص ) به گروهی و سخن گفتن با ایشان
در رهی میگذشت پیغمبر / با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست / گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن / چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم / زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ / هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟ / مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد / خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد / پیش او پشت بر زمین باشد»
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت جلال / نیست جز تاج جود، راسالمال
گر نه سرمایه تاج جود کنند / کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن! / عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن / جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم / پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند، / وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان، / ما و افسانهی جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک / ماند نامش کتابهی افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر / به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم / نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد / وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهی خود به دیگران چه دهی؟ / مال خود بهر دیگران چه نهی؟
پاسخ : اشعاري از هفت اورنگ جامي
حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا / روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای / دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد / خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست / بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد / بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش / اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش / چون اسیران به بند دیدندش
فدیهی او ز مال او دادند / پای او هم ز بند بگشادند