پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
20
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی
بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان
که آلوده دیده چون
توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن
تاراج دین
تلقین مکن آن هندوی بی باک را
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی
پرده دری
آموختی آن امن صد چاک را
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون
این
زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب
آفتاب
آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از
پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
21
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ
را
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
22
بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را
چشم ز رخسان مکن عارض
همچو سیم را
من نه بخود شدم چنین شهرهٔ کویها ولی
شد رخ نیکوان بلاعقل و دل
سلیم را
شیفتهٔ رخ بتان باز کی آید از سخن
مست بگوش کی کند کن مکن حکیم
را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
23
برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را
مرا بگذار تا
می بینم آن سرو خرامان را
به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمیخواهم
که از
خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
مپرس ای دل که چون میباشد آخر جان غمناکت
که
من دیریست کز یادت فراموش کردهام جان را
ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش
زارم
چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
24
از درونم نمیروی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی بر آید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم بخنده بگشا دی
لب
شکر فشان میگون را
بیش شد از لب تو گریهٔ من
شهد هر چند کم کند خون را
هر
دم الحمد میزنم به رخت
زانکه خوانند برگل افسون را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
25
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان محزون را
رخ نمودی
و جان من بر دی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته شد بقای تو باد
چه
توان کرد حکم بیچون را
از درونم نمیروی بیرون
در گرفتی درون و بیرون
را
نام لیلی براید اندر نقش
گر بریزند خون مجنون را
گفت خسرو نگیردت ما
ناک
خاصیت سلب گشت افسون را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
26
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو
را
یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهٔ صبح
چگونه میگسلد دانههای لولو را
سفر
چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقهٔ
خون است لاله دانی چیست
ز تیغ کوه بریده است روزگار او را
بیا که تا به چمن
در رویم و بنشینیم
ببوی گل بکف آریم جام گلبو را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
27
سری دارم که سامان نیست او را
به دل دردی که درمان نیست او
را
به راه انتظارم هست چشمی
که خوابی هم پریشان نیست او را
به عشق از گریه هم ماندم چه جویم
باران از کشتی که یاران نیست او را
فرامش کرد عمرم روز را ز
اینک
شبی دارم که پایان نیست او را
خط نو خیز و لب ساده از آنست
خوش آن
مضمون که عنوان نیست او را
ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز
خیالی هست گرجان نیست
او را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
28
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ور نرنجد لب چو شکر او
را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طرهٔ دلاور او را
رو سوی سر و تا
فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن
خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل اکنون
بجو برادر او را
پاسخ : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی
29
جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را
آخر پرحمت باز کن
آن چشم خواب آلوده را
نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این
بود فرمان نافرموده را