یک لاله در حال نمازش گریه می کرد
هر رکعتی در خواب نازش گریه می کرد
یک شاخه تسبیح جنون در زیر باران
در لابلای جانمازش گریه می کرد
نمایش نسخه قابل چاپ
یک لاله در حال نمازش گریه می کرد
هر رکعتی در خواب نازش گریه می کرد
یک شاخه تسبیح جنون در زیر باران
در لابلای جانمازش گریه می کرد
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
.
.
.
شکسته لبخندش چو بید لرزان است
نگاه بی تابش به رنگ باران است
حقیقت هستی پلیدی و پستی
به رغم نوسالی چقدر عریان است
تا به کی
اشک من،
مقیم آبادی پاییزی؟
در گذر
از دره های مه گرفته ی روزگار
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
تو بهاري و من زمستانمآمدي تا كه من به خواب شوممن چو برفم، تو همچو خورشيديپيش خورشيد، بايد آب شوم
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم / ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبــت اســت بر جــریده عــالــم دوام ما
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
من که می دانم شبی عمرم به پایان میرسد
پس چرا عاشق نباشم؟