من از درد و درمان و وصل و هجران
پسندم آن چه را جانان پسندد
نمایش نسخه قابل چاپ
من از درد و درمان و وصل و هجران
پسندم آن چه را جانان پسندد
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود زمن میدانی
درگردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی زسر گردانی
یا رب این هجر کجا بود که شد قسمت ما * این چه دردی است که هرگز نکند هجرت ما
از چه ما را به بلا سهم چنین سوزان شد * ساختندی مگر از جنس بلا طینت ما
از چرخ بهرگونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سپید
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر پرستو قفسی تنگ نبود ...
زندگی ، عشق ، اسارت ، قهر و آشتی ..
همه بی معنا بود ....
دانا چو طبله ی عطار است خاموش و هنرنمای.
يه نفر خوابش مياد و واسه خواب جا نداره
يه نفر يه لقمه نون براي فردا نداره
يه نفر مي شينه و اسکناساشو مي شمره
ميخواد امتحان کنه که داره يا نداره
هیچ دردی را دوا جز ناخن تدبیر نیست
با همه سختی بساز و شکوه از دنیا مکن
نازنینا ما بناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد