مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
نمایش نسخه قابل چاپ
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
آنکه در خون عشق بازی میکند
تا قیامت سر فرازی میکند
دوباره نام تو بردم دلم بهانه گرفت
ولیک داد خود از گریه ی شبانه گرفت
تا عاشقان ببوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
تیغ بر کش تا به رقص آییم باز
در طرب سجاده بگشاییم باز
ز هجران توام ای مه ، به هر مژگان فتاد آتش
بیا یکشب تماشا کن ، چراغانی دریا را
اگر دم به دم دم ز حق می زنم
کتاب دلم را ورق می زنم
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
نمی دانم چه هستم هر چه هستم
قلم چون تیغ میرقصد به دستم
ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره زجايي بكنيم
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی *** بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
ریسمان حرص ما را پاره کن
دردمندی های ما را چاره کن
نگاری چابکی شنگی کله دار *** ظریفی مهوشی ترکی قبا پوش
زتاب آتش سودای عشقش *** بسان دیگ دایم میزنم جوش
شیعگی آیا شکم پروردن است؟
یا به روز جنگ عذر آوردن است؟
ای زر اندوزان چنین ورز و وبال
جمع کی میگردد از کسب حلال ؟
شبي غمگين شبي باراني و سرد مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت ديدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
دام بر چینید ما مرغ دلیم
ماهی گرداب و دور از ساحلیم
ما به صید تور مولا رفته ایم
در پناه او به بالا رفته ایم
مبین به سیب زنخدان که چاه در راهست
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
الا ساقی مرا دیوانه تر کن
به هر جامی مرا زیر و زبر کن
از آن جامی که دادی کربلا را
بنوشان این خراب مبتلا را
بده جامی که صحرا گرد گردم
که همچون تیغ مولا مرد گردم
نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که ائینه سازد سکندری داند
دوش صحرا میکشد آه مرا
ناله های گاه و بی گاه مرا
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم برهان
ناله هایم را به چاه انداختم
بال هایم را به راه انداختم
تشنگی بر ساغرم لبریز شد
زخم تنهایی فساد انگیز شد
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
دلم را از غبار غم زدودند
زبانم را به ذکر حق گشودند
به دوم جرعه رفتم تا خط اشک
رها شد دیدگانم در شط اشک
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در میان حاجیان یک دل کجاست ؟
یک دل فارغ ز آب و گل کجاست؟
تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه به اين تنگ دهاني
یادم آید روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین.....
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
دار بر پا کن که منصور آمدیم
چون کلیم از عرصه ی طور آمدیم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
زمزم جاری به هنگام سحر
خواب میبینم تو را در چشمان تر
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
موج ها از بس تلاطم کرده اندراه اقیانوس را گم کرده اند
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
رنگتان بر رخ پاییز دلالت داردچنگتان از طرف فتنه وکالت دارد
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
مرد از سرزنش جاده نخواهد رنجیدسجده از تلخی سجاده نخواهد رنجید