پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امشب بعد کلی خستگی ... یه لحظه بارون قشنگی اومد
زیرش خیس شدیم.......................................... .................................................. ............
عالی بود............................................ ...
این چند روزم که خونوادم نیستن خیلی بیشتر از قبل فکر میکنم.......
دلم بیشتر تنگه.......... داداشمم با اینکه حضوری نیست ولی مث همیشه هست....
امشب ازش قول گرفتم که از دستم ناراحت نشه... یعنی ناراحت بشه ولی کوتاه مدت زود ببخشه منو.....
ازش قول گرفتم قهر نکنه باهام...... یعنی قهر خواست کنه، قهر کنه ها!! ولی مث همیشه توو همین حد که از رفتارش متوجه شم...قهر باشه ولی حرف بزنه...... قول گرفتم که نکنه یوقت باهام حرف نزنه!!!!! نکنه چند روز باهام قهر کنه....... گفتم طاقت ندارم......... نمیخوام تجربه کنم همچین چیزیو......
داداشم اول تعجب کرد که سرم به کجا خورده اینحرفا رو میزنم[nishkhand]
ولی بعدش بهم قول داد.... حرفاش محکم بود... محکم مثل پناهش برام.........[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][alaghemand]
خیلیییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییی
دوسسسسسسسسسشششششششششششششش شششش داااااااااااااااااااااارر ررررررررررررررررررررررررر ررررررم[esteghbal]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز روز خیلی خوبی بود صبح فیزیک داشتم استاد یه نیگاه بم کرد گف اووووووووووووووو شمافیزیک پاس کردی! بعدش خندید اینجوری [nishkhand][khande] منم سرمو با افتخاربالا گرفتم گفتم بلههههههههههههههه(خیلی کشدارتر!)
بعدش همه خندیدن!!!(ها از دل من ک هیشکی خبرنداش آبرومونو برد!باخودم تصمیم گرفتم ازش انتقام بگیرم!!)
ظهر تو کلاس علم مواد رفته بودم رو پنجره اون بالای بالا نشستم(تنهابودم توکلاس زده بود ب سرم آهنگ میخوندم کنسرت داشتم!) یهو بچه ها(پسرودختر)اومدن تو کلاس تاخاستم بیام پایین افتادم زمین بازم همه خندیدن!
بعدشم کلاس استاتیک اومدم یه سوال از استاد کردم گف آفرین عالیه تا اومدم خوشحال بشم گف ولی سوالت اشتباس..بازم همه خندیدن
کلا داغ کردم اومدم به همه فحش دادم تو دلم ها ولی کاش میشد بلندبگم ای بابا..
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
سونای
خیلیییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییی
دوسسسسسسسسسشششششششششششششش شششش داااااااااااااااااااااارر ررررررررررررررررررررررررر رررررر
مولا امام حسین(ع) خواهری داشتند که یکی از شرایط ازدواجشون دور نماندن از برادرش بود.مولاتی زینب(س) را می گویم
با این حرفاتون یاد خواهرام افتادم واقعا دوسشون دارم.ما پسرها اگر خواهر نداشتیم بدبخت میشدیم. خواهر زاده که خیلی شیرینه {البته اگه دختر باشه بیشتر شیرینیش حس میشه}
خدایا همۀ خواهران را عاقبت بخیر کن وما را قدردان دل گرم و پرمحبتشان گردان
آمین یا رب العالمین
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروزمن دلم خیلی گرفته آخه 1هفته یکی ازعزیزترین کساموازدست دادم دلم خیلی براش تنگ شده خیلی بیقرارم وقتی میرم سرکار همه حواسم به اون لحظاتیه که بودبه لبخنداش ،به دعاهاش،........
- - - به روز رسانی شده - - -
امروزمن دلم خیلی گرفته آخه 1هفته یکی ازعزیزترین کساموازدست دادم دلم خیلی براش تنگ شده خیلی بیقرارم وقتی میرم سرکار همه حواسم به اون لحظاتیه که بودبه لبخنداش ،به دعاهاش،........
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز کلی روز خوبی بود برام
دو تا نمره ی خیلی خوب گرفتم که واسه یکیش یه جایزه پیش معلم دارم!! به به[nishkhand]
امروز یه نیم ساعت کمک مامانم کردم تو کارای خونه[golrooz] با اینکه درس داشتم!
یه آهنگ هم از احسان خواجه امیری که خیلی دوسش دارم تو سالن مدرسمون پخشش کردن[tashvigh]
این روزا دارم دونفر رو که دو ساله از هم قهرن آشتی شون میدم!! بانـــــــــــــــی خِیـــر[nishkhand]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز صب کتابسرا بودم هرچی کتاب فیزیک جلد سوم لاکتریسیته و مغناطیس بودو ورداشتم آوردم خونه ازصب تا غروب اما هیچی نفمیدم ازش!فمیدم مغزم تعجب کرده خب حقم داره طفلی..!هههه!!!(بابا بم میگه تنبل خانوم !بخدا تنبل نیستماااا اسمم در رفته اینجوری!!!)
ازسرشب تا الانم تو اینترنتم هرچی مطلب درمورد زلزله ...بارهای وارد برساختمان و اینا بودو یه عالمه وقت گرف دانلود کرد آخرشم هیچیو بازنمیکنه رف رو عصااااااااااااااااااااااا ابم
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
[narahat]
.
.
.
.
.
.
.
[negaran]
.
.
.
.
.[gerye]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
✿elnaz✿
[narahat]
.
.
.
.
.
.
.
[negaran]
.
.
.
.
.[gerye]
الناز خانوم غمتو نبینم چ برسه به اشک و آهhttp://www.pic4ever.com/images/consoling2.gif
اگه بدخواه مدخواه از سمته کرج داری یه ندا بده بشمار سه کارشون تمومه http://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_6_12.gif
پ.ن:اومده بودم خاطره بنویسم خاطره ی شما رو دیدم حالم خراب شد
حال آبجیمون ناخوش باشه ما از شادیامون بنویسیم!
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
"hasan"
به داداشمون
مدسیییییییییییی ممنوونم
نبابا چیزی نشده
همه چی باهم شده ی لحظه قاطی کردم برا تصمیم گرفتن [nishkhand]
ی سفر و کلاس و کاراموزی ،راضی کردن باباینا همه چی با هم شده
امروزم بی خیال همه چی بعد دانشگاه رفتیم سینما[sootzadan]
شما خوشحال باشی ما هم خوشحال میشیم [golrooz][golrooz]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
اول اینکه النازی جونم خوشحالم که اینجوری بود...
و خودم:
امروز اگه جمعه نبود به تمام معنا من میمردم...... دیروز روز فوق العاده بسیار خیلی زیاد وحشتناک و سختی بود....
کارو مشغله خودم که هیچ ..خونواده مسافرتن کارای اونا هم رودوشمه.... چند وقتی هست که خیلی سرم شلوغه
دیروز هم علاوه بر اینها یکی دوتا کار ضروریه دیگه هم پیش اومد...... که کلی بهمون استرس وارد کرد.... از صبح سرپا بودم این پله ها رو بالا پایین کردم تا خود شب....
من معروفم به اینکه خیلی کارارو با هم انجام میدم و همه سر همین با من مشکل دارن که جونت از همه چیز مهم تره پس یکم هم به فکر خودت باش... اما همیشه فکر میکردم که نه! در حد ظرفیتم هست که انجام میدم... ولی دیروز واقعا عجیب بود...و خارج از ظرفیتم انجام دادم... از تمام حواس 5 گانه 6 گانه و همچنین از جهان موازی هم قرض گرفتم!!![cheshmak] در آن واحد مجبور بودم مجبور بودم مجبور بودم چند تا کار رو با هم انجام بدم.. کارایی که زمین تا آسمون با هم فرق داشتن از اداری و بیمارستانیو بانکی و هماهنگیو باربری و انبار و هماهنگ کردن ماشین اونم از نوع تریلر و کامیون!!!! واسه فرستادن به کارخونه و ... بود تا مشاوره !!!! یعنی گوشی یه لحظه از دستم زمین نموند!!! و سیم شارژر هم همینطور وصل بود توی هر بخشی که میرفتم یکم میزاشتم شارژ میشد!!
مدیر بخش چندییییییییییییین بار بهم تذکر دادن که چته انقد گوشی دستته!! و یه روز شلوغی هم بود همه خسته شده بودن...
مریم یه لحظه نشست من نگاش کردم گفت خسته ای! ؟ لبخند زدم گفتم نه! گفت از چشات معلومه داری میمیری!!!!! اما تعارف نمیکنم که پا شم و تو بشینی! چون خودمم خیلی خستم!!!!
گفتم نه عزیزم استراحت کن من هنو انرژی دارم!!!!!!!!! ولی داشتم میمردم! سرم گیج میرفت از صبح هم که فقط دو لقمه نون پنیر خورده بودم هیچی نخوردم حتی وقت نهار نشد! و بعدش هم حتی شام نشد بخورم...به جرات میتونم بگم از تمام مریضای اونجا حالم بدتر بود!!!
خلاصه برگشتیم خونه هم نشد استراحت کنم چون خونه خالم بودم..و باز کارای پذیرایی و.... خلاصه حدود 2-3 شب شد دیگه دیدم دارم میمیرم... و خدایا منو ببخش حتی امید نداشتم که استراحت کنم و خوب شم...
گفتم برم دراز بکشم تا بمیرم.. اینجا نیفتم!! انقد که سرپا مونده بودم خشک شده بودم! وقتی دراز کشیدم انگار داشتم خودمو میشکوندم... همه ی وجودم پر از درد بود.... بیشتر از همه زانو هام.................................... کاملا روحم داشت از بدنم جدا میشد..............
اصلا خودمو حس نمیکردم! فقط زانوهام که درد داشت رو حس میکردم بعدش نقاط درد دیگه توی گردن سر چشم صورت و کلا درد وجودمو گرفت...
شاننس اوردم که امروز جمعه بود و خوابیدم...........
فردا دوباره روز از نو روزی او نو.....
ولی خوبیش اینه که فردا دیگه حد اکثر تا 4 بعد از ظهر هست بعدش دیگه کارایی هست که خونه هم میتونم انجام بدم...
امیدوارم بتونم زود بخوابم چون امروز خیلی خوابیدم زیاد خوابم نمیاد[khanderiz]
خدا به همه کمک کنه...آمین[golrooz]