پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
خدا شاهده از دیشب تاحالا مریضم
5ساعت درست وحسابی نخوابیدم
بخدا ازبس مریض نمیشم کسی باورش نمیشه مریضم
ازدیروز تاحالا دوستم اینجاست کنارمه
دیشب من خوابم نمیبرد درد داشتم 3شب بود چندبارصدام زد گفتم چیه [khabalood]
گفت میخوام یه سوالی ازت بپرسم
منم فک کردم چیه سوالش[tafakor]
برگشته میگه اژین(یکی ازدوستامه) دندوناش وکجا ارتودنسی کرده
خدا شاهده اگه مریض نبودم یکی میزدم توپهلوش[nishkhand]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
طلیعه طلا
سلام
من نماینده و خلیفه تام خدا بر روی زمین هستم ... امرتون ؟ [nishkhand]
بهش بگید خیلی دلم ازش گرفته
ازش بپرس با همه بنده هات این طوری بازی میکنی؟
دیگه خدا که شما باشی و این طوری به من توجه نکنی من به دیگه به چی میتونم امیدوار باشم؟
خسته شدم :|
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز شاید یه امتحان بود این اتفاق
باید صبورتر باشم تو انجام پروژه ام
نمونه ام سوخت چون سپردم اش به یکی تا خاموشش کنه ولی یادش رفت
اینم یه امتحانه
نشونم داد دارم از تکیه گاه واقعی ام فاصله میگیرم
باید ازش عذرخواهی کنم کاش منو ببخشه.
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
تووت فرنگی
بیست سال عمر کمی نیست که گذشت ... بیست سال! هر چه دنبال این زمان ها می گردم پیدا نمی کنم ... یا از جیب هایم یا از مشت دستانم یا از چشم هایم تمام این زمان های زندگی فرو می ریزد و من بیهوده می نگرم ... هر چه می خواهم نردبام بگذارم زیر پایم و بروم به بلندترین نقطه این جهان، به اوج ... نمی شود ... هر چه می خواهم زمان را نگه دارم از نو شروع کنم نمی شود ... هیچ کاری از دست من ساخته نیست ؛ می بینی منی که بیست سال در این دنیا گذراندم و تلف کردم همه چیز را، هیچ کاری از دستم بر نمی آید! نه می توانم جای مدار زمین را عوض کنم نه خورشید را به تبعید بفرستم .. و نه حتی به زور به درختی سیب بگویم به بار بنشین ....دردناک است همه چیز را باختم ... گویا فقط کالبدی بودم که گذشت روزها برایش تصمیم می گرفتند نه خودم ... سال ها به تندی می گذرند ... آدم ها می آیند و می روند ... ماشین ها سرعت می گیرند و به تعمیرگاه می روند ... جان ها از تن خارج می شود و نمی دانم به کجا رهسپار می شوند ؟! ... خونی از رگ خارج می شود و دیگر بر نمی گردد .. صوت هایی شنیده می شود .. شگفت زده می شویم .. گوش هایی پرواز می کنند .. موسیقی ساخته می شود برایش دست می زنند، کسی می خواند ، صندلی ها خالی می شود ... می بینی همه چیز چنین است ... هر چه می خواهی پایداری پیدا کنی نمی توانی ... هیچ چیز پایدار نیست .. . گویی تمام زمان را بلعیدم و برای خود سن ساختم .. انگار آه شدم و بر پیکره ی دقایق ریختم .. احساس می کنم کلمات در مغزم به این و آنطرف می خورند. .. احساس می کنم زمین که می گردد من سقوط می کنم و جاذبه برای من عمل نمی کند ... همه چیز را باختم .. شوق به فردا در من ملایم شده است ؛ دیگر صبحگاه بدون کوک ساعت بیدار می شوم .. زندگی شده است جادو .. باید کسی بیاید و جادوگری بداند ... باید کسی دست مرا بگیرد و ار جدید راه رفتن به من بیاموزد .. باید کسی مرا بیدار کند .. بگوید زمستان دارد تمام می شود و من برایش بگویم چه خواب هایی دیده ام .. احساس می کنم تمام این بیست سال خواب بوده ام .. خوابی که در آن سکوت بود و شیرینی ها چون لیموشیرین قاچ خورده تلخ می شدند .. باید بخواهد از من که برایش خواب هایم را تعریف کنم .. باید حوصله داشته باشد که بشنود بیست سال از عمر کسی را که قرار بود به خودش افتخار کند! و بعد بگوید از بهار جدید تو یک ساله می شوی .. تو بیدار ... باید آغاز کنی زندگی را، چون مرا امید دهد بگوید زندگی بسیار زیباست ...
کاش اردیبهشت آن سال بجای من، ستاره ای می گذاشتی در سمتِ کورترین نقطه آسمانت و نامش هم نیلوفر ... کاش یک ستاره بودم که تو هر شب به آن نگاه می کردی و آرزوی داشتنت را داشتی، راستی شنیده ای از قدیمی ها که هر کسی یک ستاره ای دارد؟ کاش آن ستاره ی تو، من بودم ...
یک گذری بر صائب تبریزی بیفکنم [sootzadan]
این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد ؛ همه دنیاست بهشت...
و سپس گذری بر اسعد گرگانی[sootzadan]
گر امیدم نماند؛ وای جانم
که بی امید یک ساعت نمانم
و در آخر گذری بر اصتاد کپتن توتی[sootzadan]
هر کسی بر جهان اطراف خود تاثیری می بخشد
گذری بر صادق هدایت که بارها اقدام به خودکشی کرد بینداز
او که خود را پرچم دار بی هدفان دنیا میدانست !
آری ؛ او امروز از برترین نویسندگان و نقادان تاریخ معاصر است
نقد های ادبی و تاریخ او؛ آثار وی...
بقول شاعر بزرگ نمیدونم کی ! من تو یه کنسرت از استاد قربانی و جمشید فاضلی اگر اشتباه نکرده باشم!
به رهبری استاد فرهاد فخرالدینی ؛ تصنیف اشو شنیدم!
باز آمده بلبل خوش آواز
با نغمه گری به گلستان ها
تا شاید ره رهایی بنماید بند غم ز پای دل ها بگشاید
شاید در تاریکی ها ؛ خورشید آید
در کوی آزادی ها ره پیماید...
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نمیدونم چیشده.........نمیدونم چرا تو این عالم انگار نیستم..............ونمیدونم ها وبی حسی های زیادتر .........[negaran]
وسلام به همه دوستان ................دلم برا همتون تنگ شده بوددددددددد[khejalat]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز یه نصفه اتفاق خوش برام رخ داد و خیلی امیدوارم بزودی به اتفاق کاملا خوب تبدیل بشه [shaad][shaad]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
چندوقت پیش داشتیم بابچه های فامیل داشتیم راجب اینکه که ی بریم شمال وچجوری بریم وخلاصه از اینجور حرفا حرف میزدیم
که خواهر من گفت آدم بانامزدش بره خوش میگذره
دخترخالم گفت آدم با دوستاش بره خوبه
خلاصه یکی گفت آدم باخونواده بره خوش میگذره
نوبت من که رسید گفت ادم تنهابره به نظرمن بیشتربهش خوش میگذره
گفتم اول میری کنارساحل میشینی ی چندساعت بعد دم دم های عصرومغرب یهو یکی از این آقاهای 40با50ساله با یه ریش پروفسوری که موهاش یه دست سفیدشده بعدش یه شلوارکنف سفیدپوشیده ویقه ی لباسشو وبازکرده رو ازدور میبینی که 2تا لیوان آبمیوه دستشه داره میاد اون اطراف
بعد چنددیقه یهو همون اقاهم کنارته میگم میتونم کنارتون بشینم منم میگم البته ویه لیوان از آبمیوه هارو میده دستم بعد میشینم تا اخرشب باهم حرف میزنم همونجا
اخرسرم میگم از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم
ایشون میگن من بیشترخوشحال شدم
خلاصه من میرم پی کارم اونم میره پی کارش
قرارنیس که همش به عشق ختم بشه[nishkhand]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
حالم خیلی بده...دیروز سوار تاکسی شدم و جلو نشستم از شانس بد من یه ماشین از پارک در اومد و اینم نامردی نکرد کوبوند بهش که من بیچاره ام وسط له شدم...دستمو آوردم جلو سرم به شیشه نخوره که دستم داغون شده و زانومم له شده...مرگو به چشمم دیدم و از خواب غفلت بیدار شدم...چه روز بدی بود...[negaran]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
یه مدته جو زدم....از طرفی با دوستایی که باهاشون میگردم روم تاثیر گذاشته...خیلی خانواده های ریلکسی دارن..اصلا شاید خانواده ی من خیلی حساسن!در بین این همه خانواده!!!
پنچشنبه صبح قراره با دوستام برم بیرون....قبول نکردن صبح،گفتن شب...
حالا من!!!قراره همه چیو به خانوادم دروغ بگم..اینکه با کی میرم به غیر از دوستای خودم،کجا میرم و....چون اصلا بگمم اجازه نمیدم!بعدشم من دیگه کی میخوام بزرگ شم...!!!این سخت گیریاشون کشت منو!
خیلی میترسم...میترسم گندش در بیاد و اعتماد خانوادم نسبت بهمو از دست بدم...این وسط گیرم...نمیدونم به خانوادم دروغ بگم یا به دوستام....نمیدونم دروغم چقدر میتونه ضرر بهم برسونه!اصلا لازمه...؟!!!من اونقدر ازادی پیدا کردم یا نه!!!!
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
چند وقته عصبانی هستم با ظاهر اروم
به نتایجی رسیدم که باید خیلی جاها رو ترک کنم هر چقدر که براشون زحمت کشیده باشم.کلا بهم ریختم