شب با صداي تو بيدار ميشود
خورشيد در مدار تو پرگار ميشود
نمایش نسخه قابل چاپ
شب با صداي تو بيدار ميشود
خورشيد در مدار تو پرگار ميشود
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
درین حیرت فلکها نیز دیریست
که میگردند سرگردان دریغا
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
شب شبی دیشب شبی در شهر شوش
شیشه گر افتاد و شیش اش 6606 پاره شد
دل میرود زدستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آخ از تذویر خلق دلق پوش
این همه گندم نمای جو فروش
شنيدم مصرعي شيوا كه شيرين بود مضمونش
منم مجنون آن ليلا كه صد ليلاست مجنونش
شنیدم کرمک شب تاب میگفت
نه آن مورم که کس نالد ز نیشم
توان بی منت بیگانگان سوخت
مپنداری که من پروانه کیشم
اگر شب تیره تر از چشم آهوست
خود افروزم چراغ راه خویشم
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
دوش صحرا میکشد آه مرا
ناله های گاه و بیگاه مرا
از خدا جوييم توفيق ادب
بيادب محروم گشت از لطف رب
بشنو اين ني چون شکايت ميکند
از جداييها حکايت ميکند
در پی احمد علی آمد پدید
در کف او بود میزان و حدید
بوالعجب بین روح حق را در دو جسم
هر دو یک معنی ولیکن در دو اسم
منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی
یاد دارم روزگار پیش را
مردم نزدیک دور اندیش را
هر که بامش بیش سر در پیش داشت
یک گلیم کهنه ده درویش داشت
شیوه همسایگی در پیش بود
نوش در کام همه بی نیش بود
حرص مردم را اسیر خویش کرد
خلق را یکباره لا درویش کرد
آخ از تزویر خلق دلق پوش
این همه گندم نمای جو فروش
آخ از این گرگ های میش خوار
این همه مستغنی درویش خوار
رشته را رشتم ولی از هم گسیخت / بخت را خواندم ولی از من گریخت
پیش من خوردند مردم نان گرم / من همی خون جگر خوردم ز شرم
دیده ام رنگی ندید از رخت نو / سیر یک نوبت نخوردم نام جو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نـه
پرکـن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم کـه فرو برم برآرم يا نـه
(خيام)
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شده به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
الا مسها که در گرد و غباريد
به اکسير ولايت دل سپاريد
طلا آنگه طلاي ناب گردد
که در هرم ولايت آب گردد
نماز بی ولايت بی نمازی است
تعبد نيست نوعی حقه بازيست
ولايت چيست،در خون غوطه خوردن
کليد سينه بر مولا سپردن
حسين بن علی در خون شنا کرد
مرا با اين حقيفت آشنا کرد
در گلستاني كه ياران گل به دامن مي كنند
قسمت ما بي دلان جز خار دامن گير نيست
@};-
تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دوست
در سر هوس ساقي دردست شراب اويي
یکی سوی خاقان بیمایه پوی *** سخن هرچ دانی که باید بگوی
به ایران و نیران تو داناتری *** همان بر زبان بر تواناتری
يادم آيد كه به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
به تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از كوي تو هرگز نتوانم نتوانم
شاعر : فريدون مشيري
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا یود
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
می خوری ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تورا که باده مخور گو هو الغفور
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
دلا بـسوز کـه سوز تو کارها بـکـند
نياز نيم شـبي دفـع صد بـلا بـکـند
تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار
کـه رحـم اگر نکـند مدعي خدا بکـند
درو کرد گندمزار دلهايمان را
و تهي شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده هاي غمگين
در آن کوير آرزو
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
آن يار کز او خانـه ما جاي پري بود
سر تا قدمـش چون پري از عيب بري بود
هر گنـج سـعادت که خدا داد به حافـظ
از يمـن دعاي شـب و ورد سـحري بود
دل از این عمر شیرین بر نگیرم
به این زودی نمی خواهم بمیرم
مده جام مي و پاي گل از دست ------------ ولي غافل مباش از دهر سر مست
حافظ
تا ننگرد سرشک مرا کس میان جمع
همچون بنفشه سر به گریبان گریستم
لب بر لبش نهادم و اشکم ز دیده ریخت
بر روی گل چو ابر بهاران گریستم
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام !