شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
نمایش نسخه قابل چاپ
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
بانوی دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
یك دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیك اگر پرده ز خود بردرند
یك قدم از مقدم خود بگذرند
[nishkhand]
دیدنت آغاز یک حس بهاری در من است
آینه از شرح آن تصویر زیبا الکن است
در مشام من که عمری چشم بر راه توام
هر نسیمی قاصد بوی خوش پیراهن است
دلا خو كن به تنهايي
كه از تنها بلا خيزد
سعادت آنكسي دارد
كه از تنها بپرهيزد
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
در زماني كه مسلماني به ظاهر داري است
نيستم غمگين اگر از ديد مردم كافرم
صورتم را سرخ كردم باز با سيلي ولي
همچنان پيداست اندوه دلم از ظاهرم
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
یک روز اخم می کنم و خنده می کنید
گویا که از شکنجه ام ارضاء نمی شو ید
این سرفه ای که می کنم از سردی شما ست
در قلب های کوچک ما جا نمی شو ید
در اوج یقین اگرچه تردیدی هست
در قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی
توی چمدان ماه خورشیدی هست