پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
Postumus
۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهادهام
در خود به کاوشام
در خود
ستمگرانه
من چاه میکَنَم
من نقب میزنم
من حفر میکُنَم.
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بیپناهی زندگی
از ذُروهی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بیقیدانه
نطفهی زهرآگینش را پذیرا میشود.
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانهوار
باقیماندهی زندگی را مصرف میکند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت مینگرد.
سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵
۲
از بیمها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینهیی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینهیی میجُست،
و با هر سینهی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیمام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
بهگشادهدستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را بهتمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطرهی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پایابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانههای زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودماش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهاییِ خود وانهادمش به گونهیِ مُردارْلاشهیی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونهیی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بیبازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از ایندست
خروشی کرد.
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشهیی بارانشُسته را میمانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایهی تن نظر کردم و در شادیِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزههای سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید میکوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بیانقطاع از بلندیِ انزوای من برمیگذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسهی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکینتنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندیِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، بهخواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که بهسرفرازی از بلندیِ انزوای من بر میگذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگیِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندیها برگذشته،
که در کومههای آزادهمردم از اینسان بهپستی مینگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش میگوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بیبازگشت
در تنهایی بمیرم!»
بر دورترین صخرهی کوهساران، آنک «هفتخواهران»اند
که در دلْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامههای سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده میشوند.
ستارگان سوگند میخورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیدهاند
به هنگامی که بر جنازهی خویش میگریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که میخشکید
چرا که ریشههایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُهگینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵
۳
بیخیالی و بیخبری.
تو بیخیال و بیخبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو میبندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریدهرنگیِ گونههایش
کز خشم نیست
آنقدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربستهپایی
آنقدر
کز شگفتی.
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری میکردی
و چندان که بر پهنهی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرینزرهی میگسترد
تو را
از تیغِ دریغها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی میمانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبهدست!
به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریدهرنگیِ شامگاهان
دنبالهی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
پاییز
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه
رازی به نارضایی گفتن.
زمزمه ی رود چه شیرین است!
از تیزه های غرور خویش فرود امدن
و از دل پاکی های سرفراز انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوه مند است!
و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.
چه حماسه یی ست رود، چه حماسه یی ست!
5 بهمن 1344
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
نقش
دریچه :
حسرتی
نگاهی و
آهی .
هیه رُگلیف نگاهی دیگر است
در چشم به راهی .
و بی اختیاری آهی دیگر است
از پس آهی .
و چشمی ست _ راه کشیده ، به حسرت _
به تشییع مسکینانه ی تابوتی
از برابر زال کومایی .
دریجه :
حسرتی
نگاهی و
آهی .
21 بهمن 1344
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
چه راه دور ...
چه راه دور !
چه راه دور بی پایان !
چه پای لنگ !
نفس با خسته گی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ !
چه راه دور
چه پای لنگ !
1341
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
مرثیه
گفتند :
" _ نمی خواهیم
نمی خواهیم
که بمیریم ! "
گفتند :
" _ دشمن اید !
دشمن اید !
خلقان را دشمن اید ! "
چه ساده
چه به ساده گی گفتند و
ایشان را
چه ساده
چه به ساده گی
کشتند !
و مرگ ایشان
چندان موهن بود و ارزان بود
که تلاش از پی زیستن
به رنج بارتر گونه یی
ابلهانه می نمود :
سفری دشخوار و تلخ
از دهلیزهای خم اندر خم و
پیچ اندر پیچ
از پی هیچ !
نخواستند
که بمیرند
یا از آن پیش تر که مرده باشند
بار خفتی
بر دوش
برده باشند .
لاجرم گفتند :
" _ نمی خواهیم
نمی خواهیم
که بمیریم ! "
و این خود
ورد گونه یی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان به تک
از گردنه های گردناک صعب
با جلگه فرود آمدند
و بر گرده ی ایشان
مردانی
با تیغ ها
برآهیخته .
و ایشان را
تا در خود باز نگریستند
جز باد
هیچ
به کف اندر
نبود . _
جز باد و به جز خون خویشتن ،
چرا که نمی خواستند
نمی خواستند
نمی خواستند
که بمیرند .
7 اسفند 1344
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
اسباب
آنچه جان
از من
همی ستاند
ای کاش دشنه یی باشد
یا خود
گلوله یی .
زهر مباد ای کاشکی ،
زهر کینه و رشک
یا خود زهر نفرتی .
درد مباد ای کاشکی ،
درد پرسش های گزنده
جراره به سان کژدم هایی ،
از آن گونه که ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه ،
ولاجرم پنداری
گزیده ی کژدم را
تریاقی نیست ...
آنچه جان از من همی ستاند
دشنه یی باشد ای کاش
یا خود
گلوله یی .
15 اسفند 1344
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
آیدا : درخت و خنجره و خاطره
لوح
چون ابر تيره گذشت
در سايه ی کبود ماه
ميدان را ديدم و کوچه ها را،
که هشت پايی راماننده بودازهرجانبی پايی به خسته گی رهاکرده
به گودابی تيره.
و بر سنگ فرش سرد
خلق ايستاده بود
به انبوهی.
و با ايشان
انتظار ديرپای
به ياءس و به خسته گی می گراييد.
و هر بار
بی قراری ی انتظار
که بر جمع ايشان می جنبيد
چنان بود
که پوست حيوان را لرزشی افتاده است
از سردی ی گذرای آب
يا خود از خارشی.
من از پلکان تاريک
به زيرآمدم
با لوح غبارآلوده
بر کف.
و بر پاگرد کوچک
ايستادم
که به نيم نيزه به ميدان سر بود.
و خلق را ديدم
به انبوهی
که حجره ها را همه
گرد بر گرد ميدان
انباشته بودند
هم از آن گونه که صحن را،
و دنباله ی ايشان
در قالب هر معبر که به ميدان می پيوست
تا مرز سايه ها و سياهی
ممتد می شد
و چنان مرکب آب ديده
در ظلمت
نشت می کرد
و با ايشان
انتظار بود و سکوت
بود.
پس لوح گلين را بلند
بر سر دست
گرفتم
و به جانب ايشان فريادبرداشتم:
«ــ همه هر چه هست
اين است و
در آن فراز
به جز اين هيچ
نيست.
لوحی ست کهنه
بسوده
که اينک!
بنگريد!
که اگرچند آلوده ی چرک و خون بسی جراحات است
از رحم و دوستی سخن می گويد و
پاکی.»
خلق را گوش و دل اما
با من نبود
و چنان بود که گفتی
از چشم به راهی
با ايشان
سودی هست و
لذتی.
در خروش آمدم که
«ــريگی اگر خود به پوزار نداريد
انتظاری بيهوده می بريد.
پيغام آخرين
همه اين است!»
فرياد برداشتم:
«ــ شد آن زمانه که بر مسيح مصلوب خويش به مويه می نشستيد
که اکنون
هر زن
مريمی است
و هر مريم را
عيسايی بر صليب است،
بی تاج خار و صليب و جل جتا
بی پيلات و قاضيان و ديوان عدالت.ــ
عيسايانی همه هم سرنوشت
عيسايانی يک دست
با جامه ها همه يک دست
و پاپوش ها و پاپيچ هايی يک دست ــ هم بدان قرارــ
و نان و شوربايی به تساوی
[که برابری، ميراث گران بهای تبار انسان است، آری!]
و اگر تاج خاری نيست
خودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بر دوش کشيد
تفنگی هست،
[اسباب بزرگی
همه آماده!]
و هر شام
چه بسا که «شام آخر»است
و هر نگاه
ای بسا که نگاه يهودايی.
اما به جست وجوی باغ
پای
مفرسای
که با درخت
بر صليب
ديدارخواهی کرد،
هنگامی که رويای انسانيت و رحم
در نظرگاه ات
چونان مهی
نرم و سبک خيز
بپراکند
و صراحت سوزان حقيقت
چون خنجرکان آفتاب کوير
به چشمان ات اندر خلد
و دريابی که چه شوربختی! چه شوربختی!
که کم تر مايه ايت کفايت بود
تا بيش ترين بخت ياری را احساس کنی:
سلامی به صفا
و دستی به گرمی
و لب خندی به صداقت.
و خود اين اندک مايه تو را فراهم نيامد!
نه
به جست وجوی باغ
پای
مفرسای
که مجال دعايی و نفرينی نيست
نه بخششی و
نه کينه يی.
و دريغا که راه صليب
ديگر
نه راه عروج به آسمان
که راهی به جانب دوزخ است و
سرگردانی ی جاودانه ی روح.»
من در تب سنگين خويش فريادمی کشيدم و
خلق را
گوش و دل اما به من نبود.
خبرم بود که اينان
نه لوح گلين
که کتابی را انتظارمی کشند
و شمشيری را
و گزمه گانی را که بر ايشان بتازند
با تازيانه و گاوسر،
و به زانوشان درافکنند
در مقدم آن کو
از پلکان تاريک به زيرآيد
با شمشير و کتاب.
پس من بسيار گريستم
ــ و هر قطره ی اشک من حقيقتی بود
هر چند که حقيقت
خود
کلمه يی بيش نيست.ــ
گويی من
با گريستنی از اين گونه
حقيقتی ماءيوس را
تکرارمی کردم.
آه
اين جماعت
حقيقت خوف انگيز را
تنها
در افسانه ها می جويند
وخود از اين روست که شمشير را
سلاح عدل جاودانه می شمرند،
چرا که به روزگار ما
شمشير
سلاح افسانه هاست.
نيز از اين روی
تنها
شهادت آن کس را پذيره می شوند به راه حقيقت،
که در برابر «شمشير»
از سينه ی خود
سپری کرده باشد.
گويی شکنجه را و رنج و شهادت را
ــکه چيزی سخت ديرينه سال است ــ
با ابزار نو نمی پسندند
ورنه
آن همه جان ها که به آتش باروت سوخت؟!ــ
ورنه
آن همه جان ها، که از ايشان
تنها
سايه ی مبهمی به جای ماند
از رقمی
در مجموعه ی خوف انگيز کرورها و کرورها؟!ــ
آه
اين جماعت
حقيقت را
تنها در افسانه ها می جويند
يا آن که
حقيقت را
افسانه يی بيش نمی دانند.
و آتش من در ايشان نگرفت
چرا که درباره ی آسمان
سخن آخرين را گفته بودم
بی آن که خود از آسمان
نامی
به زبان آورده باشم.
۱۶ بهمن ۱۳۴۳
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
آیدا : درخت و خنجر و خاطره
در جدال آیینه و تصویر ...
۱
ديرى با من سخن به درشتى گفتهايد
خود آيا تابتان هست که پاسخى درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگى مىبريد؛
از ابهام و |
|
هر آنچه شعر را |
|
|
در نظرگاه شما |
به زعم شما |
|
به معمائى مبدل مىکند. |
اما راستى را
از آن پيشتر
رنج شما از ناتوانائى خويش است |
|
در قلمروِ«دريافتن»؛ |
که اينجاى اگر از«عشق» سخنى مىرود
عشقى نه از آنگونه است |
|
کهتان به کار آيد، |
و گر فرياد و فغانى هست
همه فرياد و فغان از نيرنگ است و فاجعه.
خود آيا در پىِ دريافت چيستيد
شما که خود |
|
نيرنگيد و فاجعه |
و لاجرم از خود |
|
به ستوه |
|
|
نه؟ |
ديرى با من سخن به درشتى گفتهايد
خود آيا تاب تان هست
که پاسخى |
به درستى بشنويد |
|
به درشتى بشنويد؟ |
۲
زمين به هيات دستان انسان درآمد
هنگامى که هر برهوت |
|
بستانى شد و باغى. |
و هرزابهها |
|
هر يک |
|
|
راهىِ برکهئى شد |
چرا که آدمى
طرح انگشتانش را
با طبيعت در ميان نهاده بود.
از کدامين فرقهايد؟ |
|
بگوئيد، |
شما که فرياد برمىداريد!ـ
به جز آن که سرکوفتگانِ بستهدست را، به وقاحت
در سايهء ظفرمندان |
|
رجزى بخوانيد، |
يا که در معرکهء جدال
از بام بلند خانهء خويش |
|
سنگپارهئى بپرانيد |
تا بر سر کدامين کس فرود آيد.
که اگر چه ميداندارِ هر مِيدانيد،
نه کسى را به صداقت ياريد
نه کسى را به صراحت دشمن مىداريد.
از کدامين فرقهايد؟ |
|
بگوئيد، |
شما که پرستار انسان باز مىنمائيد!ـ
کدامين داغ |
|
بر چهرهء خاک |
|
|
از دستکارِ شماست ؟ |
يا کدامين حجرهء اين مدرسه؟
۳
خو کردهايد و ديگر |
|
راهى به جز اينتان نيست |
که از بد و خوب |
|
همچنان |
هر چيز را آينهئى کنيد،
تا با مِلاک زيبائىِ صورت و معناتان
گرد بر گرد خويش
هر آنچه را که نه از شماست
به حساب زشتىها
خطى به جمعيت خاطر بتوانيد کشيد و به اطمينان،
چرا که خو کردهايد و ديگر |
|
به جز اينتان راهى نيست |
که وجود خويشتن را نقطهء آغاز راهها و زمانها بشماريد.
کردهها را
با کردههاى خويش بسنجيد و گفتهها را
با گفتههاى خويش...
لاجرم به خود مىپردازيد
آنگاه که من به خود پردازم؛
و حماسهئى از شجاعت خويش آغاز مىکنيد
آنگاه من |
|
دستاندرکار شوم حتى |
که نقطهء پايان را
بر اين تکرار ابلهانهء بامداد و شام بگذارم
و ديگر
راى تقدير را
به انتظار نمانم.
دردىست ،
با اين همه دردىست |
|
دردىست |
تصور نقاب اندوهى که به رخساره مىگذاريد
هنگامى که به بدرقهء لاشهء ناتوانى مىآئيد
که روزهايش را همه
با زباله و ژنده جلپاره |
|
به زبالهدانى بوناک زيست |
چونان الماسدانهئى
که يکى غارتى به نهان برده باشد.
۴
آنجا که عشق
غزل نيست |
|
که حماسهئىست ، |
هر چيز را |
|
صورت حال |
|
|
باژگونه خواهد بود: |
زندان |
|
باغِ آزاده مردم است |
و شکنجه و تازيانه و زنجير
نه وهنى به ساحت آدمى |
|
که معيار ارزش هاى اوست. |
کشتار |
|
تقدس و زهد است و |
|
|
مرگ |
|
|
|
زندگىست. |
و آن که چوبهء دار را بيالايد
با مرگى شايستهء پاکان
به جاودانگان |
|
پيوستهاست. |
{brace}
آنجا که عشق |
|
غزل نه |
|
|
حماسه است |
هر چيز را |
|
صورت حال |
|
|
باژگونه خواهد بود: |
از شهرى سخن مىگويم که در آن، شهر خدائيد!
ديرى با من سخن به درشتى گفتيد،
خود آيا به دو حرف تاب تان هست؟
تاب تان هست؟
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
بر موج کوب پست
که از نمک و دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود
باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیده گانی در خود خزیده
به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم
و درین دم
سایه ی توفان
اندک اندک
آیینه ی شب را کدر میکرد.
در آوار مغرورانه ی شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا
ودر این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کناره ی بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت.
که خود از بستر وتابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فریاد بود
که گفتی
پروای ِ بی تابی ی سیماب آسای موج و خیزاب اش نیست....
نه زورقی بر گستره ی ِ دریا
که پنداشتی
کوهی است
استوار بر پهنه ی دشتی ؛
و در دل شب قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتی
در مقام او
اعتبار نیست ؛
و چالاک
بدانگونه می خزید
که تابوتی است
پنداشتیش
بر هزاران دست .
پس پدرم
زورق بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پرسشی ؛
پنداشتی
که فریادش
نه خطایی
که پاسخی است .
و پاسخ زورق بان را شنیدم
بر زمینه امواج همهمه گر،
که صریح و برنده
به فرمانی می مانست
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بی آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت :
« تنها یکی .
آنکه خسته تر است.»
و صخره های ساحل
گرد بر گرد ما
سکوت بود و
پذیرش بود.
و بر تاس باژگونه
از آن پیش تر
که سایه ی توفان
صیقل ِ نیل گونه را کدر کند ،
آرامش ِ هشیار گونه چنان بود
که گفتی
خود از ازل
وسوسه ی ِ نسیمی ِ هرگز
در فواصل ِ این آفاق
به پرسه گردی
برنخاسته بود .
پس پدرم به جانب زورق بان فریاد کرد:
« اینک
دو تنیم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسر این ناهمواره را
به پای
در نوشته ایم
خود در شبی این گونه
بیگانه با سحر
( که در این ساحل ِ پرت
همه چیزی
به آفتاب ِ بلند
عصیان کرده است.)
باری
و از پایان ِ این سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود
و این با خبری را
معنا
پذیرفتن است،
که دانسته ایم و
گردن نهاده ایم.
و به سر بلندی اگر چند
در نبردی این گونه موهن و ناشایست
به استقامت
پای افشرده ایم
( چونان باروی ِ بلند دژی در محاصره
که به پایداری
پای می فشارد. )
دیگر اکنون
ما را تاب ِ تحمل ِ خویشتن نیست .
قلم رو ِ سرفرازی ی ِ ما
هم در این ساحل ِ ویران بود ،
دریغا
که توان و زمان ِ ما
در جنگی چنین ذلت خیز
به سر آمد
و کنون
از آن که چون روسبیان ِ وازده
با تن خویش
هم بستر شویم
نفرت می کنیم
و دل آزرده گی می کشیم .
در این ویرانه ی ِ ظلمت
دیگر
تاب ِ بازماندن ِ مان نیست .»
زورق بان دیگر باره گفت:
« تنها یکی.
آنکه خسته تر است.
دستور چنین است. »
و پلاس ِ ژنده ئی را که بر شانه های ِ استخوانی اش افتاده بود بر سر کشید
گفتی از مهی که بر پهنه ی دریای گندیده ی ِ بی تاب آماس می کرد
آزار
می برد .
و در این هنگام نگاه ِ من از تار و پود ِ ظلمت گذشت
و در رخساره ی ِ او نشست
و دیدم که چشم خانه های اش از چشم و از نگاه تهی بود
و قطره های ِ خون
از حفره های ِ تاریک ِ چشمش
بر گونه های ِ استخوانی ی ِ وی فرو می چکید .
و غُرابی را که بر شانه ی ِ زورق بان نشسته بود
چنگ و منقار
خونین بود .
و گرد بر گرد ما
در موج کوب ِ پست ِ ساحلی
هر خرسنگ
سکوت ِ پذیرشی بود .
پدرم دیگر بار
به سخن در آمد و اینبار
دیگر چنان که گفتی
او خود مخاطب خویش است - :
« کاهش
کاهیدن
کاستن
از درون کاستن ...»
شگفت آمدم که سپاهی مردی دست به شمشیر
عیار ِ الفاظ را
چه گونه
در سنجش ِ قیمت ِ مفهوم ِ هر یک
به محک می تواند زد !
و او
هم از آن گونه
با خود بود :
« کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه ای در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خویش اندر شدن
به جستجوی خویش...
آری
هم از اینجاست
فاجعه
کآغاز می شود :
و به خویش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمرو ظلمت.
و نیکبختی
دردا
دردا
دردا
که آن نیز
خود سرگردانی دیگری است
در قلمرو دیگر:
میان دو قطب حمق
و وقاحت.» ( حُمق = کم عقلی ، بی خردی * وقاحت = بی شرمی )
پس دشنامی تلخی
به زبان اورد و فریاد کرد :
« گر چه در این دام چاله ی تقدیر امید ِ سپیده دمی نیست ، از برای ِ آن کس که فاتح ِ جنگی ارزان و وهن آمیز است
سپیده دمان
خطری ست
بس عظیم :
شناخته شدن
و بر سر ِ دست ها و زبان ها گشتن ،
و غریو ِ خلق
که « آنک فاتح
آنک سردار فاتح ! »
که اگر شرم ساری اش از خلق نباشد
باری با شرم ساری از خود چه تواند کرد !
لاجرم از ان پیش تر که شب به سپیدی گراید
می باید
تا از این لُجه ی ِ خوف و پریشانی
بگذرم . »
آنگاه به زورق درآمد که آمیزه ای وهم انگیز
از بستر و تابوت
بود و
پروائی بی تابی ی ِ
سیماب آسای ِموج
و خیزابش نه.
پس پهنه ی ِ پارو
بر تهی گاه ِ آب
تکیه کرد
و زورق
به چالاکی
بر دریای ِ تیره سُرید ،
چالاک و سبک خیز از آن گونه
که تابوتی ست
پنداشتی اش
بر هزاران دست ...
من تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود.
من
تنها و حیرت زده ماندم
بر موج کوب ِ پست
که گرد بر گرد آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود .
و در ظلمت ِ دَم افزون ِ ساحل مه گیر
که از هجاهای ِ مکرر امواج انباشته بود
چشم بر زورق بان ِ رعب انگیز
دوختم
که امیدی از دست جسته را می مانست
و به استواری
کوهی را ماننده بود
بر پهنه ی ِ دشتی
و پروای ِ بی تابی ی ِ سیماب گونه ی ِ موج و خیزابش نبود .
پدرم با من
سخنی نگفت
حتی
دستی به وداع برنیاورد
و حتی به وداع
نگاهی به جانب من نکرد.
کوهی بود گویی
یا صخره ای پایاب
بر ساحلی بلند
و از ما دو کس
آن یک که بر آب ِ بی تاب دریا می گذشت
نه او که من بودم .
و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می مانستم
که بر سرگردانی جاودانه خویش
آگاه است ،
نیز بدین حقیقت خوف انگیز
که ** آگاهی ** در لغت
به معنی ** گردن نهادن ** است و
**پذیرفتن ** .
در آوار مغرورانه ی ِ شب ،
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا .
و بار خستگی ِ تبار ِ خود را همه
من
بر شانه های فروافتاده خویش
احساس کردم.
دی 1343