پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
شکفتن در مه
صبوحی
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانهی گرگ و میش
شبکورِ گرسنهچشمِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
سحرگاهان
سِحرِ شیریرنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نامِ بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشینِ سنگینیِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.
۱۳۴۷ توس
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
شکفتن در مه
رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
۱۳۴۹ توس
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
شکفتن در مه
فصلِ دیگر
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
شکفتن در مه
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
شکفتن در مه
پدران و فرزندان
هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مرثیه های خاک
و حسرتی
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
آزمونی میکند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم میافکند،
که تو آن جُرعهی آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهلساله
در نگرانیِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانیِ این لحظهی یأس،
که سایهها دراز میشوند
و شب با قدمهای کوتاه
دره را میانبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
به خشمی حیوانی میخروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم میزدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
۵
من درد بودهام همه
من درد بودهام.
گفتی پوستوارهیی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجهی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب میرفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتیست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزهی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف میکردی
که جنازهی محبوس را
از زندان میبردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله میکشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریههای پولادینِ خویش
نفس میکشد.
از کجا آمدهای
ای که میباید
اکنونت را
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمدهای؟
و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دَمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم،
چون آبها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مرثیه های خاک
حکایت
اینک آهوبرهیی
که مجالِ خود را
به تمامی
زمانمایهی جُستجویش کردم.
خسته خسته و
پایآبله
تَنگخُلق و
تهیدست
از پَستْپُشتههای سنگ
فرود میآیم
و آفتاب بر خطالرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاکتَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.
اکنون کمندِ باطل را رها میکنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود میفشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه میکشد؛
آهوبرهیی
که مجالِ خود را بهتمامی
زیانمایهی جُستجویش کردم
و زلالیِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر میکند
آشکار است.
آفتاب در آن سوی تپه
فروتر مینشیند.
مرا زمانمایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.
۱۳۴۷
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
مرثیه های خاک
در آستانه
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
مجلهی کوچک
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند...
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
ققنوس در باران
چشماندازی دیگری
با کلیدی اگر میآیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.
گر باز میگذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگپارهسنگ
دیواری برآرم. ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سایهییشان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
خردادِ ۱۳۴۵