می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
......دنگ.....دنگ
........دنگ
نمایش نسخه قابل چاپ
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
......دنگ.....دنگ
........دنگ
گفتمش نقاش را نقشي كشد از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد
در این دنیا كه حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
از زندگانيم گله دارد جوانيم
شرمندة جواني از اين زندگانيم
من یک نامه عاشقانه ام ، بازم کن / محتاج کمی نوازشم ، یارم باش
هر قدر که سکه ای سیاهم ای دوست / در قلک سیـنـ ه ات پس اندازم کن . . .
نیک نامی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قران کردم
مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب
که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست
تو با خدای خود انداز و کار دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله ی شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره ی اشکی در آن چشمها دید
دل من شیشه و قلب تو از سنگ
رخت ایینه و غنچه دهن تنگ