دادم از بهر تو ان نوگل خود
من هزارم که به گل غادت داشت
لیک تو خالق ان گل بودی
من رسیدم به تو از کشته خویش
نمایش نسخه قابل چاپ
دادم از بهر تو ان نوگل خود
من هزارم که به گل غادت داشت
لیک تو خالق ان گل بودی
من رسیدم به تو از کشته خویش
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش
شايد آنروز كه سهراب نوشت
تا شقايق هست زندگي بايد كرد
خبر از قلب پر از درد گل ياس نداشت
بايد اينگونه نوشت
هر گلي كه باشي
چه شقايق ، چه گل پيچك و ياس
زندگي اجباريست
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
يه دل دارم خيال داره، عين پرنده بال داره
زخميه اما زخماشم تماشا داره فال داره
يعقوب ترين چشم جهان قسمت ما باد
چون يوسف گمگشته ي ما يوسف زهراست
همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم نتوانم
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی