در زمستان جدايي روز و شب گويم به خويش
ياد ايامي كه ما هم نوبهاري داشتيم
الفت شبهاي ما را روزگار از ما گرفت
اي خوش آن روزي كه ما هم روزگاري داشتيم
نمایش نسخه قابل چاپ
در زمستان جدايي روز و شب گويم به خويش
ياد ايامي كه ما هم نوبهاري داشتيم
الفت شبهاي ما را روزگار از ما گرفت
اي خوش آن روزي كه ما هم روزگاري داشتيم
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش که چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام
ما که هر گام درين راه دو منزل کرديم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
عمر خود در سر يک عقدهي مشکل کرديم
دست ازان زلف بداريد که ما بيکاران
نمیگیرم بیک جا یکدم آرام
چو طوفان ، بیقراری دوست دارم
من به تنهايي يك چلچله در كنج قفس
بند بند وجودم همه در حسرت يك پرواز است
من به پرواز نمي انديشم
به تو مي انديشم
كه تو زيباتر از انديشه ي يك پروازي
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیـدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهـی
در انتهای خود به قلب زمین میرسـد
دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داري همه در بهاي من كن
نگو عادت كنم بي تو كه ميدوني نميتونم
كه ميدوني نفس هامو به ديدار تو مديونم
مرداب اتاقم كدر شده بودو من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم .زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت .اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي كرد .