تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آنپیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آنپیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم
مهتاب بلند گشت و ما پست شديم
معشوق به هوش آمد و ما مست شديم
اي جان جهان هرچه از اين پس شمرى
بر دست مگير زانکه از دست شديم
ماهي زنجيري آب است، و من زنجيري رنج
نگاهت خاك شدني، لبخندت پلاسيدني است
سايه را بر تو فرو افكنده ام، تا بت من شوي
نزديك تو مي آيم ، بوي بيابان مي شنوم: به تو مي رسم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
میبرد نام ِشراب ناب و از خود میرودمیکند یادش ،دل ِبیتاب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتشِ گُل ، آب و از خود می رود
دست من گير كه اين دست همان است كه من
بارها در شب هجران تو بر سر زده ام
می شود چه ساده از شب گذر کرد
حتی اگر سپیده دم هم تورا نخواند
می شود با خاطرات ستاره ها
دفترکهنه قلبت را دوباره زنده کرد
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من؟
نگاهم که کردی زمان صبر کرد
دل اسمان را پر از ابر کرد
و بعد از نگاه تو باران گرفت
و عشقی درون دلم جان گرفت
نگاهم کن و باز پایش بمان
تو قدر دل بی کسم را بدان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد