تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
نمایش نسخه قابل چاپ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی
يك عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزي لبت رسد به لب روزهدار من
نگاهم که کردی دلم پر گرفت
دلم غربت زنگ آخر گرفت
نگاهم که کردی سکوتم شکست
میان دلم عشق گویی نشست
تا ببيني عشق را آيينهوار
آتشي از جان خاموشت برآر
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبر است و بس
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان ،
که شنیدم و هرگز
خبری نشد از آن
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
تــــــو گــر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آیى
بـــــــرون شـو بید رنگ از مرز خلـوتگاه غافلها
چــــــه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم دیدى
جـــدا گشتى ز بــاغ دوست دریاها و ساحلها
از زمين اوج گرفته است غبارى كه مراست
ايمن از سيلى موج است كنارى كه مراست
چشم پوشيدهام از هر چه درين عالم هست
چه كند سيل حوادث به حصارى كه مراست