دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو برآب میزدم
نمایش نسخه قابل چاپ
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو برآب میزدم
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بنده بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
یا رب مددی کن که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
ديوار سايه ها شده ويران .
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بنده بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت / که حکیمانه جهان را مژه خون پالا بود
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید