هنگام نو بهار که دوران خرمی است
دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
نمایش نسخه قابل چاپ
هنگام نو بهار که دوران خرمی است
دردا و حسرتا که خزان شد بهار تو
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر بخوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کانیدم فرو برم برآرم یا نه
هر یکی باران تمنا میکرد
اشک در چشم هویدا میکرد
گندمش سبز و شد و دگر بار
ندیدم که یار یار تقلا میکرد
دوست داردیار این اشفتگی
کوشش بیهوده به ازخفتگی
يكي درد و يكي درمان پسندد
يكي وصل و يكي هجران پسندد
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به این دل شکسته ام پرنده سر نمیزند
دانسته سفر كردم و از كوي تو رفتم
تا گوش تو از ناله در آزار نباشد
در آیند با عاجزان در بهشت...........................من از گور سر بر نگیرم ز خشت
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند