آآآآآآآآآآآآآآههههههههههه هههه
کمر شکست
وای
نیاز به اورتوپت دارم
کمکککککککککک{shnjavan}smilee_new1 (11)
نمایش نسخه قابل چاپ
آآآآآآآآآآآآآآههههههههههه هههه
کمر شکست
وای
نیاز به اورتوپت دارم
کمکککککککککک{shnjavan}smilee_new1 (11)
از همان هایی که ستاره ها را درشت می کند
بگذاری لب طاقچه چشمانت
بروی کویر
ستاره ها را ببینی ...
دست درازی کنی
ستاره ای کف دستانت ذوب شد
قلبت فریاد بزند ...
چقدر می خواهم بروم
کویر
میان آسمان و زمین کسی بجای من
زندگی کند
و بعد
سبک شوم
برگردم
...
باور کن زمین خیری نیست.نیا!
خودمون هم در سن 80سالگی همین جوری میشم تازه شاید بگیم 10ال پیش که 20ساله بودم [nishkhand][nishkhand][nishkhand][nishkhand]
- - - به روز رسانی شده - - -
خودمون هم در سن 80سالگی همین جوری میشم تازه شاید بگیم 10ال پیش که 20ساله بودم [nishkhand][nishkhand][nishkhand][nishkhand]
- - - به روز رسانی شده - - -
خودمون هم در سن 80سالگی همین جوری میشم تازه شاید بگیم 10ال پیش که 20ساله بودم [nishkhand][nishkhand][nishkhand][nishkhand]
منو ارزشیابی استادام همین الان یهویی[sootzadan][nishkhand]
من:[shademan]
استادا:[dooa]
سلام
برادرم ، احمدرضا ، کلاس دوم ابتدایی هست ، می دونید اغلب ...
امروز صبح خیلی زود (4:00) بیدار شد ، خیلی ناراحت که وااااااای مشقامو ننوشتم ، خـــــــــــــــــیلی مشق دارم ... چیکار کنم ، وقت ندارم ، دیرم میشه ... sh_omomi48
هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ...sh_omomi112
یک هفته هست مشق ننوشته [sootzadan] به خودم رفته (که از یک طرف خوبه و از یک طرف نامطلوب) [nishkhand] من از اول دبیرستان تا به الآن فقط سه الی چهار جزوه نوشتم و لا غیر [sootzadan]
صبح ګفتیم که امروز جمعه هست بخواب هنوز ، امروز می نویسی و خلاصه راضی شد ...
همیشه هم به طور خیلی حرفه ای لحظه ی انجام تکالیف یا پاش یا دندونش یا سرش یا دستش یا انګشتش درد میګیره [taajob2][khande]
حالا امروز هر چی بهش میګیم تکالیفت رو انجام بده ، یا بازی می کنه یا برنامه نګاه می کنه یا راجع به مسائل مختلف صحبت می کنه ...
الان با کلی یادآوریِ امروز صبح یکی از تکالیفش رو انجام داده ، که البته اولین مرتبه هست من انشا نویسیش رو می بینم ...
اینم از انشاش : (بهم ګفت تصویر هم بذارم که کارتونی پیدا نکردم[khejalat])
http://sanekooh.ir/wp-content/uploads/2008/10/r50.jpg
یکی بود یکی نبود ...
غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ...
خاله پیرزن یک روز که داشت نان های خوش مزه اش را می پخت ، یکی از آن نان ها در تنور افتاد ...
مورچه خاله پیرزن را دید و ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان»
ګنجشک که این را شنید ، رفت بالای شاخه ی یکی از درخت ها ...
درخت ګفت : ګنجشک چرا پر ریزان ؟
ګنجشک ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان ، ګنجشک پر ریزان»
درخت که آن را شنید ، برګ هایش ریخت ...
مرد ماست فروش آمد و ګفت : درخت چرا برګ ریزان؟
درخت ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان ، ګنجشک پر ریزان ، درخت برګ ریزان»
مرد ماست فروش ماست ها را روی سرش ریخت ...
خاله پیرزن دیګر نان ها را پخت و به مرد ماست فروش ګفت : ماست ها را از روی سرت پاک کن ...
مرد خوشحال شد ...
***
[bihes][sargije][khande] حرفی ندارم [sootzadan]
من امروز تونستم علاوه بر اینکه به یک نفر کمک کنم درسشو یاد بگیره به یک دوست صمیمی کمک کردم تا حرف دلشو به کسی که دوستش داره بزنه.[labkhand][labkhand]
آهان...
مفهوم داستان رو برام توضیح داد برادرم، و گفت اینجا هم برای واضح شدن برای شما بنویسم [khanderiz]
ایشون میگن: خاله پیرزن وقتی یکی از نون هاش به داخل تنور میفته، خم میشه تا نون رو برداره و مورچه که این صحنه رو میبینه فکر می کنه، خود خاله پیرزن به داخل تنور افتاده و به گوش بقیه میرسه تا اینکه آقای ماست فروش هم متوجه این خبر میشه... برای همین ناراحت میشه و از روی ناراحتی ماست ها رو میریزه روی سر خودش...
و بعد که خاله پیرزن نون ها رو می پزه و میره سمت آقای ماست فروش، آقای ماست فروش خاله پیرزن رو میبینه و از سالم و زنده بودنش خوشحال میشه...
جریان اینطوری بود... بعله [nishkhand]