و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم
نمایش نسخه قابل چاپ
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر
می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ
فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پلدر کجای جهانشکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد!
.
هرکس جای من بود،می برید
امامن هنوزمی دوزم،چشم به امیدراه.......
یک عمرباکنایه گفت:که نمک خوردی ونمکدان راشکستی.....!
ولی هیچ وقت نفهمیدچیزی که من خوردم
رودست بودنه نمک
بعضی وقتاهست که دوس داری یکی کنارت باشه.......
محکم بغلت کنه بذاره اشک بریزی تاسبک بشی.....
بعدآروم توگوشت بگه:"دیونه چته؟من باهاتم!"
وقتی شبنمی بر روی گل مریم نازی مینشیند
مریم از طراوت شبنم که بر تنش نشسته عطرش را به طبیعت هدیه میکند
و عاشق رهگذری که از انجا میگذرد
به ان احساس پی می برد و میداند که باید شبنم گونه بر تن مریم بارید و فدائی بود.
احساس گل مریم نوید عاشقیست من این احساس را به تو تقدیم میکنم و عطر مریم که یاد آور خاطره هاست را تقدیم میکنم به گلزار وجودت . . .
خــــــدا را دیده ای آیا؟!
وهنگامی که میفهمی ,
دگـــر تنهای تنهــــــــایی ,
رفیقی , همدمی , یاری کنارت نیست
و میترسی که رازی با کسی گویی,
یکی بی آنکه حتی لب تـــــو بگشایی
به آغوشی تو را گرم محبت میکند با عشـــــــق ....
گمانم دیده ای او را .....
به دوران کودکیت برگرد
کودک که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم و خندهای کودکانه ات از ته دل
بزرگترین دلخوشیهایت داشتن اسباب بازی دوستت،پوشیدن کفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات
بچه که بودی حسادت،کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت
دوست داشتنت پاک و بی ریا
بخشیدنت با رضایت
چاره ی ناراحتی ات یک لحظه گریستن
و این پایان تمام کدورتها بود
می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟ بزرگ شدی…؟!!!
براي تمــــــام رنـج هايـي كه مي بري
صــبـــــــــــر كن
«صبـــــــــــر»
اوج احترام به حكمت خداست
دِلـتـَنـگـے هــآ.....
گــآه از جـِـنـس ِ اَشـک انـב و گــآه از جـِنـس ِ بـُغـض ؛
گــآه سُـکـوت مـے شَـونـב و خـآمُـوش مــے مـانـنـב
گـاه هــق هـق مــے شَـوَنـב و مـے بـارنـב . .
בلـتـنـگے مـن بـَرایِ تو امـّـا
جِـنـسِ غَـریـبے בارב . . .