ابراهیم در آتشپردگیانِ باغ
تابستان
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسهیی میفرستند.
بر گُردهی باد
گَردهی بویی دیگر است.
درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
نمایش نسخه قابل چاپ
ابراهیم در آتشپردگیانِ باغ
تابستان
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسهیی میفرستند.
بر گُردهی باد
گَردهی بویی دیگر است.
درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
ابراهیم در آتشکلیدِ بزرگِ نقره
شبانه
در آبگیرِ سرد
شکستهست.
دروازهی تاریک
بستهست.
«ــ مسافرِ تنها !
با آتشِ حقیرت
در سایهسارِ بید
چشمانتظارِ کدام
سپیدهدمی؟»
هلالِ روشن
در آبگیرِ سرد
شکستهست
و دروازهی نقرهکوب
با هفت قفلِ جادو
بستهست.
۱۳۴۹
ابراهیم در آتشمرا
شبانه
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
فروردینِ ۱۳۵۱
ابراهیم در آتشبه چرک مینشیند
تعویذ
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
۲۶ تیرِ ۱۳۵۱
ابراهیم در آتشدر آوارِ خونینِ گرگومیش
سرودِ ابراهیم در آتش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
۱۳۵۲
ابراهیم در آتشدیریست تا سوزِ غریبِ مهاجم
غریبانه
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، برادران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱
ابراهیم در آتشبر زمینهی سُربی صبح
ترانه تاریک
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان میشود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان میخورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند.
۱۳۵۲
ابراهیم در آتشمن کلامِ آخرین را
واپسين تير ترکش آنچنان که میگويند
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بیمنطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
(خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوعاش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید).
همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنیناش
با باد
پرتافتادهترین قلعهی خاک را
بگشاید.
اسمِ اعظم
(آنچنان
که حافظ گفت)
و کلامِ آخر
(آنچنان
که من میگویم).
همچون واپسین نفسِ برهیی معصوم
بر سنگِ بیعطوفتِ قربانگاه جاری شد
و بوی خون
بیقرار
در باد
گذشت.
۲۰ مهرِ ۱۳۵۱
ابراهیم در آتشهمه
بر سرمای درون
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعلهی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرهی سُرخات پیدا نیست.
غبارِ تیرهی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزهی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.
۱۳۵۱
ابراهیم در آتشمیخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
از این گونه مردن...
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
۱۸ آذرِ ۱۳۵۱